🍂
#سلول_های_بغداد 8⃣
محمد صابری ابوالخيری
بخشی كه ما در آن زندانی بوديم، به گفته زندانيان عراقی نسبت به ساير بخشهای زندان الرشيد از شرايط بسيار بدی برخوردار بود و به همين دليل همه زندانيان عراقی از حبس در اين سلّولها وحشت داشتند.
به عنوان مثال در يكی از روزها يك نفر از زندانيان عراقی را به بخش ما انتقال دادند. او مرتب گريه و ناله میكرد و به نگهبان التماس میكرد و ميگفت: سيّدی.سيّدی لطفا مرا به اين بخش نياور.
نگهبان سيلی محکمی به گوش او زد و گفت: خفه شو. الاغ.
- تو را خدا. من از اينجا ميترسم. من تحمل شرايط اين زندان را ندارم.
- بی خودی التماس نكن. بايد قبلاً فكر اينجا را ميكردی.
- نگاه كن. اگر قبول كنی كه مرا در اينجا زندانی نكنی مبلغ... دينار به تو ميدهم. تو را خدا قبول كن.
- گم شو. احمق.
خواهش و تمناهای او بيهوده بود و نگهبان او را با لگد داخل يكی از سلّولها پرت كرد و در سلّول را بست و خارج شد. وضعيت سلّولهايی كه ما در آن زندانی بوديم، نسبت به ساير بخشهای زندان الرشيد دارای محدوديّتهای زير بود:
هر زندانی در طول ۲۴ ساعت فقط يك بار آن هم به مدت ۳ دقيقه فرصت داشت تا شستشوی ظروف، لباس و دستشويی را انجام دهد. بعضی وقتها اين فرصت به ۴۸ ساعت يكبار تقليل مييافت. در ساير بخشها سيستمهای برودتی و حرارتی وجود داشت در حاليكه در اين بخش از وجود چنين امكاناتی خبری نبود. در اين بخش، زندانيان برای هميشه از نور آفتاب محروم بودند و به بيماريهای پوستی دچار ميشدند. هوای كثيف و بوی تعفّن دستشويی از يك طرف و رشد تكثير مداوم شپشها، روحيه هر زندانی را در اين بخش آزار ميداد
نگهبانی كه در اين بخش رفت وآمد داشت، علاوه برتركيب زشت و ناپسندش، بسيار خشن و بد اخلاق بود. او با زندانيان با خشونت تمام رفتار ميكرد بطوری كه كمترين خواهش و تمنايی را نميپذيرفت. او حتی هنگام باز كردن در سلّول، از بيم اينكه مبادا دلش برای كسی بسوزد، به زندانيان نگاه نميكرد. البته نگهبانان در نوبتهای مختلف تغيير ميكردند و عموماً همين خصوصيّات اخلاقی را داشتند.
زمان حبس ما در اين زندان با ايام ماه مبارك رمضان، مصادف بود. در يكی از روزها، هر چه منتظر مانديم كه نگهبان در سلّول را باز كند، خبری نشد. كمكم به زمان افطار نزديك ميشديم درحاليكه برای افطار و خنك كردن گلوی خشكيده خود قطره آبی نداشتيم.
پاسی از شب گذشت تا اينكه سر و كله نگهبان پيدا شد. او در زندان را باز كرد با ورود او ما بسيار خوشحال شديم او تعدادی از زندانيان عراقی را برای استفاده از آب و دستشويی بيرون آورد و مجدداً در سلّول را بست. او قصد داشت بدون اينكه در سلّول ما را باز كند، از زندان خارج شود.
در اين هنگام جواد كه به زبان عربی محلّی تسلّط بيشتری داشت، با فرياد گفت: حرس حرس!.
- چيه. چه اتفاقی افتاده؟.
- ما برای افطار به آب نياز داريم و داخل سلّول قطره آبی وجود ندارد. لطف كن در سلّول ما را نيز باز كن.
- خفه شو.
نگهبان بدون كمترين توجّه به راه خود ادامه داد و در زندان را بست اما مجدداً جواد او را صدا زد ولی نگهبان در پاسخ چند فحش و ناسزا گفت و به راه خود ادامه داد. همه در شرايط بد روحی قرار گرفته بوديم اما چارهای نداشتيم. ميبايست به هر طريقی شده، دل سنگ اين نگهبان را نرم كنيم.
اين مرتبه جواد با يك لحن بسيار محبتآميز نگهبان را صدا زد وگفت: لحظهای به من اجازه بده. من با شما چند كلام صحبت كنم. اصلاً ما از خير آب گذشتيم و نمیخواهيم در سلّول را باز كنی.
نگهبان كه گويا تحت تأثير قرار گرفته بود، جلو آمد وگفت: من به قدری خستهام كه حال باز كردن در سلّول شما را ندارم.
- من از تو يك سؤال دارم.
- بپرس.
- مگر تو نميگی من مسلمانم؟!
- بله من مسلمانم.
- مگر اين ماه، ماه مبارك رمضان نيست؟
- درسته.
- برادرم ما نيز مسلمانيم. ما از صبح تا حال روزه گرفتهايم و آب برای افطار نداريم. تو خودت را لحظهای به جای ما بگذار. آيا تو خودت ميتونی شبانه روز را با تشنگی سپری كنی؟
اين گفتگو بسيار مؤثر واقع شد و او به تعدادی از اسرا اجازه داد كه سريع برای آوردن آب از سلّول خارج شده و برگردند اما اجازه نداد كه اسرا به دستشويی بروند.
•┈••✾🔅🔹🔅✾••┈•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂