🍂 0⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری نزديك اذان ظهر بود. ناگهان يك صوت زيبای تلاوت آيات قرآن توجه ما را به خود جلب كرد. صدای زمزمه تلاوت آياتی از كلام الله مجيد از سلّول روبرو شنيده مي‌شد و فضای زندان را طراوت وجلوه‌ خاصّی مي‌بخشيد. همه ما تعجب كرديم و از يكديگر سؤال كرديم يعنی چه کسی قرآن مي‌خواند؟ آيا اينجا اسرای ديگری غير از ما زندانی هستند؟ كم‌كم قرائت قرآن تمام شد و به دنبال آن صدای روحبخش اذان ظهر طنين افكند. حسابی روحيه گرفتيم و يقين كرديم كه در اين زندان هموطنان ديگری نيز هستند. البتّه هنوز كاملاً مطمئن نبوديم. من رو به برادران کردم و گفتم: فکر مي‌کنی اينا چه كسانی هستند؟ بهروز پيش‌دستی کرد و گفت: خوب معلومه. اينها هم مثل ما ايرانی‌اند. يك نفر از برادران به نام جواد گفت: بهتره ما اين سؤال را از خودشون بپرسيم. بالاخره سر صحبت باز شد و جواد خيلی آرام ‌سؤال كرد: ببخشيد مي‌شه شما خودتون رو معرفی کنيد؟ يكی از آنان با لهجه كردی پاسخ داد: ما كرد هستيم. قبل از اينكه ما سؤال بعدی را مطـــرح كنيم، همان شخص ادامه داد و گفت: مي‌تونم از شما سؤال كنم به چه دليل شما را به اينجا آورده‌اند؟ جواد گفت: برای انتقال به اردوگاه ديگه - تاكنون سابقه نداشته كسی رو برا انتقال به اردوگاه ديگه به اينجا بيارند!. - من نمي‌دونم بعثي‌ها اينطور به ما گفتند. - ببينم شما داخل اردوگاه درگيری نداشته‌ايد ؟. - نه. - پس حتماً كس وكاره‌ای در اردوگاه بوده‌ايد در غير اين صورت ممكن نيست كسی رو به اينجا بيارند. من آهسته گفتم: مواظب باشيد. نكنه اطّلاعاتی در اختيارشون بگذاريم. شايد اينها جاسوس باشند.  مدّتی گفتگوی ما با احتياط كامل ادامه يافت. پس از گذشت لحظاتي يكی از افراد سلّول مقابل سؤالی پرسيد كه شك و ترديد را از ميان برداشت. او پرسيد: اگه شوما رو از اردوگاه موصل ۴ آورده‌اند، اسيری رو به نام جوادی مي‌شناسيد؟. همه ما شگفت زده شديم زيرا آقای جوادی در سلّول ما حضور داشت. بيشتر از همه خود آقای جوادی تعجّب کرده بود زيرا تصوّر نمي‌كرد پس از ۹ سال اسارت شخص آشنايی در اين گوشه زندان و در گوشه‌ غربت او را بشناسد. بلافاصله جواد گفت : بله او را مي‌شناسيم. با شنيدن اين جمله او بسيار خوشحال شد و برای اطمينان خاطر گفت: ايشان معلّم ومربّی قرآن هم هست. - بله بله اطّلاعات شما كاملاً درسته.  در اين لحظه آقای جوادی كه از تعجّب خشكش زده بود، توان ادامه‌ صحبت را نداشت و از روی زمين  بلند شد ايستاد و پرسـيد: شما او را از كجا مي‌شناسی؟ و خودتـون اهل كـدام شهريد؟ من اكبرم اهل تهران و از بستگان ايشان... با شنيدن اين پاسخ نفس‌ها در سينه‌ها حبس شده بود. همه ما بسيار شگفت زده شديم. از همه بيشتر خود آقای جوادی متعجّب شده بود. بلافاصله آقای جوادی همراه با هيجان فرياد زد : از ميله‌های سلّول بيا بالا تا ببينمت. آقای جوادی از ديوار سلّول كه تا ميله‌ها حدوداً دو متر فاصله داشت، بالا پريد و از لابلای ميله‌های سلّول به طرف سلّول مقابل خيره شد تا بتواند اكبر را بعد از نُه سال اسارت ببيند. اكبر هم متقابلاً از ديوار سلّول بالا آمد.  تا آن لحظه اكبر از وجود آقای جوادی در بين ما اطلاعی نداشت امّا همين‌كه چشمشان به يكديگر افتاد، هم ديگر را شناختند. در آن لحظه آرزو داشتند يكديگر را در آغوش گرفته و همديگر را ببوسند اما وجود در و ديوار و ميله‌های آهنين چنين امكانی را برايشان فراهم نمي‌ساخت. در اين لحظه همه ما از شوق ديدار اين دو نفر اشك شوق مي‌ريختيم. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂