🍂
#سلول_های_بغداد 2⃣1⃣
محمد صابری ابوالخيری
به هرحال چارهای نبود، خونسردی خودم را حفظ كردم و لوازم خود را با خود برداشتم. منظورم از لوازم، كيسه سبز رنگی بود كه در آن لباسهای اسارت را نگهداری ميكردم.
در اين لحظات به گونهای رفتار كردم كه برادرم از جدایی با من، احساس ناراحتی نكند. از طرف ديگر، از آیندهای كه در انتظارم بود خوشحال بودم و با خود ميگفتم: شايد تقدير اين بوده كه با رفتن من از اين اردوگاه تغییراتی در روحيهام ايجاد شود هرچند يقين داشتم كه در اردوگاه يا زندان بعدی شرايط سختتری را متحمّل خواهم شد.
سربازان عراقی، ساير برادرانی كه جزء فهرست قبلی بودند از ساير آسايشگاهها خارج نموده و همه را به طرف محوطه اردوگاه، حركت دادند.
تاريكی شب بر اردوگاه سايه افكنده بود. سربازان مسلّح بعثی از بالای پشت بام اردوگاه، نگهبانی ميدادند. از آن طرف سرو صدا و فريادهای برادرانی را ميشنيدم كه از لابلای میلههای پنجرهها، ما را صدا ميزدند و خداحافظی و حلاليّت طلب ميكردند.
غم و اندوه جدايی از ۲۰۰۰ نفر اسير كه ساليان سال در كنار يكديگر دوران اسارت را سپری كرده بوديم، تمام وجود مرا فرا گرفته بود. آخرين نگاه خود را به طرف پنجره آسايشگاه دوختم تا شايد بار ديگر برادرم و ساير اسيران را ببينم.
به هر حال از در اوّلی اردوگاه خارج شديم. از حياط كوچكی كه هميشه جولانگاه سربازان بعثی برای ضرب وشتم اسرای مظلوم بود، عبور كرديم. در اين حياط اسرا را هنگام ورود به اردوگاه با كابل و چوب پذيرايی ميكردند كه هيچگاه خاطره آن از ذهنم پاك نخواهد شد.
پس از عبور از حياط كوچك پشت در اصلی كه خارج از آن فضای بيرون اردوگاه را تشكيل ميداد، نشستيم. حدود دو ساعت منتظر مانديم. وضعيّت مشخّص نبود و بعثيها برای كسب تكليف مرتب با بغداد در تماس بودند. از قرائن و شواهد و گفتگوهای آنان احتمال ميداديم كه ما را به اردوگاه شماره ۹ كه در شهرك رماديّه قرار داشت، انتقال دهند.
اما ناگهان بعثيها پس از برقراری ارتباط تلفنی با بغداد گفتند: بايد به بغداد منتقل شويم.
ساعاتی گذشت و باز خبری نشد، گويا دوباره تصميمشان عوض شده بود و به نظر ميرسيد بايد شب را در اردوگاه بمانيم زيرا انتقال اسرا در شب هنگام، برای بعثيها كار دشوار و سختی بود. برای همين تصميم گرفتند شب ما را در اردوگاه نگه داشته و صبح زود ترتيب انتقال ما را به بغداد فراهم سازند.
ما را مجدداً به اردوگاه بازگرداندند اما نه به آسايشگاه قبلی. بلكه ما را به يكی از اتاقهای كوچك در گوشه اردوگاه برده و گفتند بايد امشب را در اين اتاق بمانيد.
آخرين شب اردوگاه موصل با تمام دغدغههايش میرفت كه صبح پر حادثهای را فراهم سازد. بالاخره صبح فرا رسيد نماز صبح را بجا آورديم. بلافاصله سربازان عراقی در اتاق را باز كردند و گفتند: وسائل خود را برداريد و آماده حركت شويد.
هنوز هوا كاملاً روشن نشده بود كه ما را از اردوگاه خارج كردند. وقتی از اردوگاه خارج شدم و چشمانم به دنيای وسيع و گسترده اطراف اردوگاه افتاد، احساس عجيب و تازهای داشتم. احساس پرنده ای كه ساليان سال در قفسی تاريک مانده باشد و برای لحظهای بتواند خارج قفس خود را ببيند. اكنون پس از گذشت هفت سال میتوانستم همه جا را ببينم.
بيرون اردوگاه يك اتوبوس مقابل در اردوگاه ايستاده بود. بلافاصله ما را سوار اتوبوس كردند. من و دوستم حسين در آخرين رديف صندلیها نشستيم. بعثیها از ترس اينكه مبادا كسی تصميم به فرار بگيرد، دستانمان را دو نفر، دو نفر با دستبند بستند.
پس از چند لحظه اتوبوس به سمت بغداد حركت كرد. دو نفر سرباز مسلّح در آخرين رديف صندلیها يعنی پشت سر من نشستند تا هرگونه تحرّكی را كنترل نمايند.
•┈••✾🔅🔹🔅✾••┈•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂