گفتم: عزیزم ما برای خدمت به مجروحین آمدیم، فرقی نمی کند کجا باشد.» گفت: «چرا؟ فرق می کند، اهواز امنیت نسبی داشت، خرمشهر که جبهه است.» گفتم: «نترس ما را جبهه نمی برند. ببرند جبهه چه کنیم؟ » ناگهان عصبانی شد و گفت: «تو چرا این قدر جسوری! من از ترس دارم قالب تهی می کنم، تو را به خدا دیگر شوخی و خنده نکن. اعصاب مرا خراب می کنی.» گفتم: «به چشم، می روم ته اتوبوس که اصلا من را نبینی.» گفت: «من تو را رها نمی کنم، تو به اینجا آشنایی، هر جا بروی من هم می آیم.» گفتم: «پس صبرکن و حوصله داشته باش. چون تو را یک جای خوب می برم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂