🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در آن لحظه هم تمام وجودم درد شد، اما یادم نمی آید داد کشیده باشم، فقط دندانهایم را روی هم فشار دادم و دست هایم را به کناره های تخت بند کردم تا بتوانم درد را تحمل کنم. در این لحظه های درد یا حسین یا حسین می گفتم و پرستار با مدل خاص دستش بدون اینکه حرفی بزند از من خواست صبر کنم. لابد پایم خون آمد، اما من ندیدم. احساس کردم پرستار سر میله بلندی را به دهانه سوراخ گوشت گذاشت و مثل بستن مهره به پیچ، میله را چرخاند و چرخاند. سپس با یک ضربه، میله از آن طرف زانو بیرون آمد. میله از هر طرف ده سانتی متر بیرون بود. تمام بدنم همچنان از لرزش مته در داخل استخوان مور مور می کرد. حالا نوبت آن بود که وزنه فلزی را از طناب آویزان کنند تا بر اثر کشش، استخوان در رفته و چقّیده( به گویش همدانی، یعنی فرو رفته، خلیده.م.) درگوشت رانم به غلاف لگن برگردد. پرستارها ابتدا آرام پایم را روی نرده جلویی تخت که حدود سی سانتی متر ارتفاع داشت گذاشتند، اما دوباره در جانم درد پیچید. درد را می فهمیدم، ولی پا در اختیار من نبود. احساس می کردم که استخوان ران در داخل گوشت می چرخد و حالت ثابتی ندارد. قسمت بالایی آن هم که بر اثر تیر دوشکا یا گرینوف شکسته بود، به داخل گوشت ران فرو می رفت و بیرون می آمد. پرستار طناب را به یک طرف میله مهار کرد و سر دیگر آن را تا میله مخصوص حمل سِرُم در بالای سَرَم آورد و آن را داخل قرقره کرد. حال نوبت آویزان کردن وزنه ها از این طرف طناب بود. آتلی هم از قبل به پشت ران متصل بود تا از تکانهای ناگهانی و‌ پارگی بیشتر عضله جلوگیری کند. از وزنه فلزی خبری نبود، طناب را به آجر خشتی بستند! برای آنکه کفه ترازو سنگین تر شود، به قول قدیمی ها پاره سنگ هم اضافه کردند. یک آجر نیمه ده سانتی به آجر اصلی افزوده شد و حالا این وزنه کاملاً استاندارد باید استخوان پای مرا آرام آرام می کشید تا سر جایش برگردد. این آرام آرام برگشتن حدود ده یازده روز طول کشید. من حالا واقعا پا در هوا بودم. پاشنه پا، ساق و قسمتی از ران به حالت شیب بالای تخت قرار داشت. کشش اولیه وزنه، دمارم را درآورد، احمد دیلماجم( به گویش همدانی دوبلور یا همان مترجم.) بود و پرستارها را صدا می زد. رفاقتم با احمد چلداوی ساعت به ساعت بیشتر می شد و به هم اطمینان داشتیم. مامور عراقی به احمد می گفت: تو که خودت عربی، چرا آمدی جنگ، عسگری هم که نبودی، جندی مکلّف هم که نبودی، چرا بسیجی آمدی؟ او سر نترسی داشت، با آنها جرّ و بحث می کرد و من نگرانش بودم.( پرفسور احمد چلداوی متولد ۱۳۴۵، اهواز. بارها در عملیات های مختلف شرکت کرد. او سرانجام در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای چهار به اسارت درآمد. در دوران اسارت، خلاقیت های فراوان از خود نشان داد و چون زبان عربی می دانست، راهنما و امید اسرا بود.‌احمد که در شجاعت و جسارت مثال زدنی است با عناوین علمی فراوانش همچنان بسیجی مانده است.م.) می گفت: به آنها می گویم شما به ایران حمله کردید، شما متجاوز هستید. شما آمدید خرمشهر را گرفتید. و آنها می گفتند: شما می خواستید انقلابتان را صادر کنید، خمینی می خواست عراق را هم مثل ایران کند! در بیمارستان بغداد پرونده بالینی بیمار را با خودشان می بردند و به تخت آویزان نمی کردند. با بستن وزنه گویی شرایطم بهتر شد. وضعیت عادی به پشت خوابیدن داشت. حالا می توانستم بهتر ببینم. در سالن چشم چرخاندم دور تا دور اتاق به فاصله نیم متر تخت ها قرار داشتند. رو به روی تخت من به اندازه حدود چهار متر هیچ تختی نبود و به جایش روی تشک های ابری چسبیده به هم زخمی ها خوابیده بودند. سر مجروح ها کنار دیوار و پاهای شان به طرف پایین تخت من و احمد بود. در تمام روز و شب چراغ ها روشن بود تا شب ها پرستارها زخمی های روی زمین خوابیده را لگد نکنن. ما به این شرایط عادت کرده بودم و می خوابیدیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂