🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• زخمی تخت دست چپم را هرگز نشناختم و حرفی هم نزدیم. راستش جرئت نمی کردیم و مجالی هم ایجاد نشد، زیرا او همان روز اول ورودم شهید شد و من هرگز او را نشناختم. به جای او مجروحی یزدی را خواباندند که وضعش بد نبود، فقط ساق پای چپش شکسته بود. یکی از زخمی های سرپایی که جوانمردانه پا به رکاب خدمت ما زمین گیر شده ها بود، برادر سلطانی از بسیجی های لشکر ۵ نصر خراسان بود.( فکر می کنم او در حال حاضر پزشک باشد. متاسفانه چیز بیشتری از او نمی دانم. امیدوارم اگر خاطراتم به دستش رسید بامن تماس بگیرد.) دست راست سلطانی از انگشتان تا کف دست قطع و به گردنش آویزان بود. گویا او از جاهای دیگرش هم زخم برداشته بود، اما می توانست راه برود و با یک دست کار کند. او سقّای زخمی ها بود، آب می آورد، آب می خوراند، احوال می پرسید و هر کمکی که از یک دستش برمی آمد، دریغ نمی کرد.( سلطانی، سلطان وفا و جوانمردی بود و با اینکه خودش زخم ها داشت، خستگی نداشت. پرستارهایی که قرص و آمپول زخمی ها را می دادند و می زدند و می رفتند، سلطانی و دو سه نفر دیگر راه می افتادند و تیمارداری می کردند.) چشمم به قطره های سرم بود که قِل می خورد و می افتاد توی لوله تا برود داخل رگم. قطره ها هیچ عجله ای نداشتند و این انتظار خالی شدن سرم مرا می آزرد. نگران بودم با تمام شدن سرم، هوا داخل رگ هایم برود و مرا بکشد! جان عزیز شده بودم! سلطانی گفت: حاج محسن تا سرم تمام شد، خبرم کن بیایم و ببندمش! اما از فرط خستگی چشم هایم روی هم می آمد و نمی توانستم بیدار بمانم. کم کم قِلق سرم ها به دستمان آمد. دکمه چرخانش را باز می کردیم تا محتویات کیسه سرم به سرعت خالی شود. آن وقت با خیال راحت، اگر خوابمان می برد، می خوابیدیم. وزنه ها سخت کلافه ام می کرد. یا خودم یا احمد نگهبانها را صدا می زدیم و می خواستیم که وزنه را کمی سبک کنند. او که جواب می داد، از احمد می پرسیدم: چی می گه این؟ می گفت: دکتر گفته باید وزنه ها سرجایش باشد، خلاص! آن روزها لباسی به تن نداشتم. یک ملحفه همه لباس زیر و روی من بود. روز اول از شدت عفونت و خون ریزی و ضعف مفرط سردم می شد. مثل بید می لرزیدم و دندان هایم به هم می خورد. بالاخره پتویی آوردند. در بیمارستان روزی یک بار پانسمان ها عوض می شد. هر هشت ساعت نیز برای خشک کردن چرک ها و عفونت، آمپی سیلین تزریق می کردند. تصور ما از آمپی سیلین با چیزی که آنجا دیدیم متفاوت بود. داروی مایع آمپی سیلین داخل شیشه ای شبیه شیشه نوشابه های کوچک، ولی چاق تر قرار داشت. پرستار برای هر بار تزریق، سوزن آمپول را داخل بطری می کرد، دارو را بالا می کشید و بدون هیچ گونه تستی، البته بعد از مالیدن پنبه الکلی به عضله، سوزن را تا بنا گوش عضله فرو می کرد و تزریق انجام می شد. آنهایی که نفر اول تا چندم بودند خوش به حالشان بود، زیرا نوک سوزن تیز بود و چندان اذیت نمی کرد، اما کم کم نوک آمپول کُند کُندتر می شد و خودش شکنجه ای بود. روزی سه بار این شکنجه کاملاً بهداشتی برای ما تکرار می شد. بچه ها می گفتند برای نفرات پانزدهم تا سی و پنجم آمپول را به ضرب و زور پتک و چکش تزریق می کنند! تزریق من ویژه بود، زیرا علاوه بر همه جاها، پنجه چپ پایم نیز ترکش خورده بود. پای راستم که پا در هوا بود، بنابراین من با یک زحمتی طرف چپم را کج می کردم تا پرستار بتواند پنی سیلین را تزریق کند.( هر چند این تزریق ها دردآور بود، ولی اگر نبود شاید ما زنده نمی ماندیم. از آنها باید تشکر کنیم، زیرا می توانستند این کار را نکنند. همچنان که برای بعضی از اسرا نکردند و شهید شدند.) پنی سیلین ضعف می آورد. من در روز ششم مجبور شدم مثل تحمل آمپول، آن شوربای کذایی را به جان بخرم! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂