🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۵ ••• بارها رفتم ستاد تبلیغات جنگ و گفتم شما که ما رو به اهواز و کرمانشاه و ارومیه و عراق و قرارگاه رمضان فرستادین، یه برگه به من بدین که تایید کنه من کجا بودم. دکتر خرازی هم نتونست کاری برامون انجام بده. بعد از سال‌ها فهمیدیم که مستندات اعزام ما به عنوان عکاس و فیلمبردار، سوخته و از بین رفته ... عملیات کربلای ۱۰، غلامرضا مسعودی، موقع عکاسی با دوربین، وقتی دست راستش روی شاتر بود، ترکش به کف دستش خورد. بعد از جنگ، وقتی برای تکمیل درمان دستش اومد تهران، رفت خوابگاه ستاد تبلیغات جنگ. حراست ستاد، غلامرضا رو راه نداد. گفت، دیگه جنگ تموم شده. غلامرضا که از جنگ تن به تن فیلمبرداری کرد، اجازه ورود به ستاد رو نداشت. سال‌ها بعد، غلامرضا رفت از سپاه، گواهی بگیره برای سابقه حضور در منطقه. بهش گفتن تو حکم ماموریت نداری. غلامرضا گفت، حکم ماموریت من، همین ترکشه که کف دستم مونده ...» شک ندارم وقتی با پسرهای «چهل شاهد» حرف می‌زدم، هنگام به یاد آوردن خاطرات؛ به یاد آوردن آن صحنه‌های متحرک جدال مرگ و زندگی، گاهی لبخند روی لب‌شان می‌نشست. لبخند همیشه مترادف شادی نیست. گاهی روی دیگر لبخند، شکفتن حزن است؛ حزن یادآوری یک خاطره؛ خاطره از رفیقی، مکانی، زمانی، یک دورِدست نایافتنی که در لحظه، در پاسخ به یک سوال، از کنج ناخودآگاه بیرون می‌آید، گرد و خاکش زدوده می‌شود، همچون حجمی قدسی، منور و محبوب، کف دست، روبه‌روی چشم‌ها، همان چشم‌هایی که هر چه دید در آن ۷ سال، به رنگ خون و از جنس خاک بود. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂