🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک روز که پرستارها برای تعویض پانسمان آمدند و مرا به پهلو خواباندند، این یکی به آن یکی گفت: باسن و لگن هم به شدت جراحت کرده و عفونی شده! کاشف به عمل آمد که آن بوی مشمئز کننده ربطی به اسهال ندارد. من در حال بی حالی و بی حسی متوجه زخم آنجا نشده بودم! یکی از تیرها به نشیمنگاه من خورده و علاوه بر زخم باسن، به اندازه دهانه یک استکان، استخوان لگن را شکسته بود. در این یازده دوازده روز باسن به شدت عفونت کرده بود. تیر دوشکا یا گرینوف از لگن به ران رفته بود و یک تیر دیگر از ران به لگن و معلوم نبود که این تیر از کجا به من شلیک شده بود. این قسمت هم به کار پرستاران اضافه شد. آنها علاوه بر جاهای دیگر، مرا به پهلوی چپ نگه می داشتند و علاوه بر شستشو، باند و گاز استریل را به عمق زخم فرو می کردند و بیش از این کاری از دستشان برنمی آمد. شاید یکی دو روز بعد از کشف زخم جدید بود که آمدند و گفتند: غَداً عملیات کبری.( فردا عملیات بزرگ.) با اینکه اسم عملیات را در روزهای قبل هم شنیده بودم، اما به کل فراموش کرده بودم. احمد طفلک را که خواب بود صدا زدم: احمد، احمد! او بیدار شد و پرسید: چیه حاج محسن؟ گفتم: عملیات کبری چیه، می گوید فردا عملیات کبری! - عملیات، یعنی فردا عملیات داری! خود او هم از شدت درد بی حال و گیج بود. دوباره گفت: آره می گوید چیزی نخور، هیچی نخور، آب نخور، فردا می خواهند ببرندت عملیات! احمد درست و حسابی به من نگفت عملیات چیه؛ یعنی حال خودش هم خوب نبود اصلاً. خودم هم ندانستم و نفهمیدم عملیات چه ربطی به من دارد. اینجا که جنگ نیست.(شاید باورش برای خوانندگان سخت باشد اما گاهی ابتدایی ترین چیزها را درآن شرایط فراموش می کردیم.) طبق دستور آنها و ابلاغ احمد چلداوی، یک روز تمام آب و غذا نخوردم. چون این چند روز به غذا خوردن عادت کرده بودم، تحمل گرسنگی برایم دشوارتر شده بود. از گرسنگی درد می پیچید توی شکمم و از تشنگی لب هایم خشک شده بود. فردا صبح بعد از آوردن صبحانه ها، ملحفه ام را عوض کردند و ساعت ده مرا روی ارابه ای چرخ دار گذاشتند. از سالن ها عبور دادند و به طبقه دوم بیمارستان ۱۷ تموز بردند و جلو اتاقی که بالایش نوشته بود، قاعه عملیات نگه داشتند. تا ساعت سه گرسنه و تشنه و کلافه دم در اتاق عملیات ماندم و زیر پایم علف سبز شد و از عملیات خبری نشد. دو تا سرباز نگهبان بالای سر من نیز تا ساعت سه فک زدند! مرا دوباره به اتاق برگرداندند. آنجا طبق دستور باید یاالله کُل می کردم، یعنی باید غذا می خوردم. احمد هم گفت: بخور که عملیات ماند! من هم خوردم، البته نفهمیدم چرا عملیات نشد، لابد قصه قیف و قیر بود.( مطایبه ای که برای نابسامانی و ناهماهنگی کارها در کشورمان به کار می رود. گاهی این هست و آن نیست و گاهی هردو و ....) بیمارستان بزرگ ما اختصاصی اسرا نبود و بیماران عادی بسیاری هم در آن رفت و آمد می کردند. فردایش یعنی روز سیزدهم اسارت دوباره اعلام عملیات کبری شد. از بعد از ظهر هیچی نباید می خوردم و نخوردم. داستان تکرار شد. واقعاً رمقی در من نبود و به اصطلاح می خواست جانم‌ در آید. بیش از همه چیز تشنگی آزارم می داد. آب خواستم که ندادند و گفتند: مای موزِین.( آب برایت خوب نیست) ولی لب هایم را خیس کردند و این بار قیف و قیر جور شد و مرا به اتاق عملیات بردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂