🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هفتم کوچه به کوچه، جنگ و مقاومت برادر نوری اومد به مقرمون. اومده دنبال من، میگه بابام رفته مسجد و دل نگران من است. بهش گفتم آماده باش هستیم، از مسئول کمیته اجازه میگیره و مرا به مسجد برمیگردونه. چون وضعیت شهر وخیم شده، اجازه دادن با اسلحه از کمیته خارج بشم. توی مسیر تعریف میکنه که پدرم را از قدیم میشناسه، جلیل عطار مدتی هم ریش بلندی گذاشته بود و توی بازار به جلیل ریش معروف بود. رفتم خونه، قدم کوتاه است وقتی تفنگ ژ۳ را نگون فنگ روی دوشم میگذارم نوک تفنگ به زمین میخوره، معمولی هم میگذارم هی قنداق تفنگ به پشت پام میگیره، مجبورم روی سینه حمائلش کنم. پدرم دم درب خونه ایستاده، از دیدنم خوشحال شد، بغلم کرد و رفتیم توی حیاط. یه نگاهی به سرتاپام میکنه، : چرا دستکش دستت کردی هوا که سرد نیست. ؛ دیشب سرد بود دستم کردم. : دیشب سرد بود حالا که نیست. راستش را بگو، چیزی شده؟ فهمیدم که نگران شده، دستکشها را در آوردم. دستهام را که دید تعجب کرد. هر چی بهش میگم اینها جای نیش پشه است باورش نمیشه. با الکل دستهام را شست. در حینی که داره دستم را ضدعفونی میکنه کفشم را در آوردم، لامصب بوی تعفن گرفته. جورابهام به گوشت پام چسبیدن، جورابها را در آوردم و انداختم سطل آشغال. تفنگم را تحویل بابام دادم و یه دوش میگیرم و لباسهام را میشورم. خونه مون منبع آب داریم و هر وقت آب شهر وصل میشه، پُر میشه. از حمام اومدم بیرون ، بابام اصرار داره بازوبست کردن تفنگ را یادش بدم. حجت الله هم با تفنگ بازی میکنه. سعید اومد، از خرمشهر تعریف میکنه و اینکه سپاه آبادان قراره یه دوره آموزشی براشون بگذاره و بسیجی شوند. عصر با هم میریم کمیته و شب هم لب آب هستیم. سعید یازع و فرید خنافره هم اومدن. صبح حدود ساعت ۸ که میخواهیم برگردیم مسجد، ناگهان صدای انفجار خمپاره ایی اومد و بعدش هم یکی فریاد میزنه سعید زخمی شده. آره سعید برادرم یه ترکش به گردنش خورده. خواستم کمکش کنم، اشاره کرد لازم نیست، تو برو خونه و چیزی نگو تا خودم بیام. یه دونه ترکش کوچک به گردنش خورده و بصورت سرپایی بخیه و پانسمان شد و برگشت خونه. کسی خونه نیست و مادربزرگم تنهاست، نمیتونه درب حیاط را باز کنه، مجبور میشم از دیوار بالا برم و وارد خونه بشم. بابام و حجت اومدن، یه گاری چهارچرخ میوه فروشی همراهش آورده. با تعجب پرسیدم این گاری را از کجا آوردی و چرا؟ :چون مادربزرگت نمیتونه راه بره و ماشین هم گیر نمیاد، با گاری میبرمش تا پل ایستگاه ۷، شاید اونجا یه ماشینی پیدا شد و ما را از شهر بیرون برد. وضع شهر خیلی خراب شده و این دونفر((اشاره به مادربزرگم و حجت الله)) باعث دردسر هستن نه میتونم ولشون کنم بیام پیش شماها بجنگم نه میتونم پیش اینها بمونم. میخوام اینها را از شهر ببرم بیرون بعد خودم برمیگردم. از همین حالا دلم براشون تنگ شد، اینها آخرین بستگان من در این شهر هستن، مادرم و خواهرها و برادرها که رفتن، دامادمون با خواهر بزرگم هم رفتن، پدربزرگ و دایی ها و خاله ها و پسرعمه هام ووو اگر پدرم هم بره من و سعید خیلی تنها میشیم. به یاد بقیه دوستان افتادم که تک و تنها هستن و بدون دغدغه در حال دفاع، کمی آروم گرفتم. صبح شد و من بسمت مسجد و جبهه، بابام و حجت الله و مادربزرگم بسمت ایستگاه ۷ از هم جدا شدیم. برادر نوری توضیح میده که وضعیت خرمشهر بدتر شده و باید به اون سمت بریم. وانت عموغلام اومد و سوار شدیم. مسجد جامع بلوایی بپا شده، دم به دم نفراتی میایند و اخبار متفاوتی میدن. عده ایی میگن کوی طالقانی اشغال شده عده ایی میگن جنگ به چهارراه مقبل کشیده شده، عده ایی خبر از نفوذ عراقیها به گمرک خرمشهر میدن....... خدا بخیر کنه، اوضاع بسیار آشفته است و عراقیها مثل موریانه از هر گوشه ایی سر میکشند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂