🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• فضای بزرگ صد و ده متری آسایشگاه شماره دو در مقایسه با زندان سه درچهار الرشید، بهشتی بود برای خودش. دست کم می شد پای شان را دراز کنند و بخوابند. نگهبانها در سالن را قفل کردند و رفتند. چند نفری هم پشت پنجره ها مشغول نگهبانی شدند. این قدر طول نکشید که این بهشت موقت به جهنمی سرد تبدیل شود. سرمای سوزدار بهمن ماه، بچه ها را وادار می کرد تا در گوشه ای چسبیده به هم کز کنند و از گرمای هم گرم بشوند. زمین سیمانی آسایشگاه خیلی سرد بود. من هم از شدت سرما گوشه های پتوی برانکارد شده ام را به رویم کشیدم، اما سرما از بالا و کف در جانم لرز می انداخت. اتوبوس ها از بغداد تا اینجا، یعنی استان صلاح الدین و شهر تکریت، هیچ توقف نکردند، بنابراین نماز ظهر و عصر را نخوانده و دست شویی هم نرفته بودیم. آب و مستراحی در کار نبود. بچه ها هر چه نگهبان ها را صدا زدند آنها توحهی نکردند و به ناچار در کنار در ورودی، یکی یکی خودشان را راحت کردند و با تیمم قضای نماز ظهر و عصر و بعد نماز مغرب و عشا را خواندند. من هم باید به دست شویی می رفتم! بچه ها را صدا کردم و گفتم: رویتان گلاب! می شود مرا هم ببرید؟ دو سه نفری گوشه های پتو را گرفتند و در کنار مَندابی از فاضلاب، مرا زمین گذاشتند. اینجا خبری از لگن نبود، پس باید خودم را راحت می کردم، اما نمی توانستم! مثانه ام در حال ترکیدن بود، اما ادرار نمی آمد..شاید اضطراب و استرس باعث این مشکل شده بود. بچه هایی که مرا تا محل فاضلاب آورده بودند در حالی که پشتشان به من بود دم به دم می پرسیدند: شد؟ از خجالت جواب نمی دادم و سکوت می کردم. دوباره می پرسیدند: شد؟ بالاخره جواب دادم:نه! - چرا؟ - چه می دانم! - خواهش کن، التماس کن، لابد از این بعثی های بی پدر و مادر ترسیده! و هر کس چیزی می گفت و غش غش می خندیدند. انگار نه انگار چند دقیقه پیش در تونل مرگ آش و لاش شده اند. دوباره یکی دیگر گفت: بگو دیگر نمی زنند، نگران نباش...! راحت که شدم گفتم: بیایید مرا ببرید، به آرزویتان رسیدید! شب اول سپری شد. فردا صبح نگهبان ها قفل در آسایشگاه را که باز کردند، با برکه ای از فاضلاب رو به رو شدند. راه بسته بود.نامردها هر چی فحش عربی لایق خودشان بود نثارمان کردند و ما که نمی فهمیدیم چه می گویند فقط نگاهشان کردیم. آنها چند نفر دم دستی شان را با کابل و لگد نواختند. به دستور بعثی ها تمام هفتاد نفر از سالن خارج شدند و مرا هم بیرون بردند. بقیه اسرا هم به حیاط آمده بودند. چند نفر از بچه ها داخل ماندند و مشغول نظافت آسایشگاه شدند. در گفت و گو با اسرای سایر بندها معلوممان شد که مصیبت فاضلاب برای آنها هم بوده است. حدود چهارصد، پانصد نفر در محوطه زندان سر به تو و زانو در بغل نشسته بودند. من خوابیده آنها را نگاه می کردم و غصه قورت می دادم. آن روز نم نم باران می بارید و ما گرسنه و خسته، زخمی و ویلان و سیلان و لرزان از سرما در محوطه ماندیم، از صبح تا شب! در این مدت کارِ تقسیم و سازماندهی و ثبت نام انجام شد. باران ادامه داشت و همه مثل موش آب کشیده، خیس خیس بودیم. بچه ها با آن لباس های پاره و نیم بند از شدت سرما می لرزیدند. زخمی ها از شدت درد و لرز گریه می کردند و کسی به دادشان نمی رسید. غروب دلگیری بود. بغض ها ترکیده بود. آن روز، یادم هست بعضی به زخمی ها می گفتند از گریه شما آسمان هم گریه می کند. ثبت نام اسم های فارسی به روش عربی آن روز مشکلاتی ایجاد کرد. آنها که اسم خودشان و پدرشان و به قول عربی جدّشان یک کلمه ای بود مشکلی نداشتند، اما دو کلمه ای ها اسباب دردسر و گاه خنده بود. کار ترجمه را رزمنده های اسیر عرب زبان انجام می دادند. بعضی که خودشان دو اسمی بودند، فامیلی شان دیگر به جدّ نمی رسید و در پدر می ماند و آنها می گفتند: خلاص! خلاص! چقدر بچه ها برای اسمشان کتک خوردند! عین الله از بچه های بروجرد، پدرش روح الله نام داشت و پدر بزرگش اسدالله. بعثی ها مسخره اش می کردند و می گفتند: یعنی انت، عین الله، روح الله و اسدالله؟! بعد توهین می کردند و می گفتند: تو موشی، شیر نیستی! چون اسم پدر عین الله با اسم امام خمینی یکی بود، او را تا آخر اسارت به به باد کتک می گرفتند و بهانه می آوردند که منظور تو ل روح الله، خمینی است نه پدرت! آن روز گذشت و شب را هم گرسنه سپری کردیم. دور جدید آمارگیری و ثبت نام اسرا در همان روز در اردوگاه تکریت یازده آغاز شد. همراه درجه دار عراقی، یک مترجم سرباز آمده بود که ضریب هوشی پایینی داشت و صحبت ها را درست متوجه نمی شد و درست هم منتقل نمی کرد. بعد از نوشتن نام و نام پدر و جد، درجه دار عراقی از اسرا یکی یکی می پرسید: جُندی مُکلّف اَو حَرَس خمینی؟ یعنی تو سرباز وظیفه ای یا پاسدار خمینی؟ بیشتر اسرای بند ما بسیجی بودند. ای