🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• شیرین تر آنکه انبوهی از بچه ها در اعلام رسته شان گفتند: تدارکات، امدادگر! با این آمار، نیروهای تدارکات و امدادگر از نیروهای رزمی بیشتر می شدند! این گیج بازی مترجم در حالی بود که بسیاری از این اسیران هنوز لباس های پاره پاره غواصی بر تنشان بود! تق این امدادگرهای تقلّبی وقتی درآمد که دو روز بعد از ما خواستند یکی دو امدادگر، پانسمان و مداوای زخمی ها را به عهده بگیرند. اما حتی یک امدادگر هم در جمع ما نبود! کار داشت خراب می شد که خود بچه ها در چشم به هم زدنی امدادگر شدند! آن روز کار سازماندهی تا عصر طول کشید. نزدیک غروب به هر کدام یک دست لباس گشاد بیمارستانی چهارخانه ای دادند و اعلام کردند آماده حمام باشیم. نام حمام احساس خوبی به بچه ها می داد. یک دوش آب گرم پس از این همه بارندگی و سرما می توانست حیات دوباره ای باشد. عراقی ها یالّا یالّا گویان هر هفت هشت نفر را می فرستادند حمام. دوش آبِ سردِ چند دقیقه ای، لرز را به جان بچه ها انداخت. آنها گربه شور می کردند و با لباس های نو که به تن شان می خندید ، خیس و لرزان، کتک خوران به داخل آسایشگاه می دویدند! شب بود که به ما زمینگیر شده ها هم لباس دادند. چند نفر از بچه ها مامور شدند تا بعد از حمام لباس های ما را عوض کنند، اما من چه طوری می توانستم بروم حمام؟! گفتم: چه طوری می خواهید مرا بشویید، مگر نمی بینید از ساق پا تا سینه من در گچ است؟! گفتند: می دانیم، ولی اگر نبریمت حمام، هم تو را کتک می زنند هم ما را.( ماموران عراقی کنترل می کردند و معلوم می شد حمام نرفته ایم.) حق داشتند، اما تصور شستن یک آدم گچی زمین گیر، سخت بود چه برسد به شستن واقعی اش! تسلیم شدم، فقط به آنها گفتم: حالا که می گویید بازرسی می کنند، فقط سَرَم را بشویید. دو نفری مرا به جلوی حمام بردند. سرم را کمی کج کردم و بالا آوردم تا آب روی گچ ها نریزد. یکی با آفتابه آب می ریخت و یکی می شست، چه شستنی! گربه شورترین حمام عمرم را با آبی سرد در هوایی سرد در آغاز اسفندماه را هرگز از یاد نمی برم. از شلوار بی نیاز بودم. شلواری گچی به پا داشتم، اما بلوز جدید را جایگزین لباس قبلی کردند. اجازه ندادند مرا با پتو به داخل آسایشگاه ببرند. گفتند: کثیف! کثیف! به ناچار دوستان چند نفری مردِ گچی را بلند کردند و به داخل بردند. آن شب، جشن پتو بود! این اصطلاحی در بین رزمنده ها بود. رزمندگان برای سرگرمی و شوخی با یک تبانی قبلی، روی کسی یا کسانی پتو می انداختند و تا می خوردند آنها را می زدند. این سرگرمی به جشن پتو شهرت یافت، اما گویا این بار جشن واقعی بوده است. عراقی ها برای اولین بار در دو ماهه اسارت به هر کدام از بچه ها دو تخته پتو دادند، پتو هایی سبز و سفید، یکی برای زیر و یکی برای رو. علاوه بر آن به هر نفر یک کیسه کیفی استوانه ای شکل دادند که بشقاب و لیوان و قاشق آلومینیومی اختصاصی خودمان را در آن می گذاشتیم. آن شب بالاخره بعد از بیست و چهار ساعت شام هم دادند. چه شب شاهانه ای بود آن شب، حمام، لباس نو، پتو، غذا و یک کیسه مخصوص! هر چند باور کردنی نبود، ولی حقیقت داشت. خدا را برای این همه عنایتش شکر کردم و به خواب شیرینی رفتم. صبح داد و فریاد نگهبانها و لگدهای ممتد آنها بر در فلزی آسایشگاه ما را از خواب شیرین پراند، در حالی که نمی دانستیم چه سرنوشتی برای مان رقم خواهد خورد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂