🍂 روز و شب های سخت ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ سوم فرورین سال ۶۱ ارتفاعات مهمی را در غرب خوزستان گرفته بودیم، منطقه ای بود که به آن می گفتند "سایت" دشت باز و نسبتا مرتفعی بود. نصفه شب باید استراحت می کردیم اما در آن سرما حتی پتوی سربازی هم نداشتیم. گوشه ای گودالی پیدا کردیم، شبیه سنگر تانک، کمتر باد می آمد، شاید 20 نفر بودیم،کیپ تا کیپ، یکی از بچه ها برزنت بزرگ پیدا کرد و آورد. همان تکه برزنت شد لحاف و تشک و پتو و بخاری و بالش همه بچه ها... "آفرین آباده" از بچه های روستای ویس اهواز همانطور که با لرز از سرما ستاره های انبوه را نگاه می کردیم و نگران عراقی ها که مبادا ناگهان پیدایشان شود، نکته ای کوتاه و مهم گفت؛ "بچه ها تا حالا چند شب جای گرم و نرم خوابیده ایم؟ چقدرش یادمان مانده؟! ولی امشب یادمان نمی رود..." و نرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂