🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۵ همسر حاج آقا خاکساری می گوید: شوهرم با خاطراتش زندگی می کند و آن زمان هم، همه فکر و ذکرش کارش بود. حتی غذا که می خورد در فکر اردوگاه بود و از روی بالکن منزلمان به حیاط اردوگاه دید داشت و همیشه وضعیت را رصد می کرد اما با این حال هیچ وقت مشکلات کاری اش را به خانه نمی آورد.   حاج آقا که حالا نوه اش را بغل گرفته است، با محبت خاصی رویش را می بوسد و می گوید: گاهی هفته ها در اردوگاه می ماندم و نمی توانستم به خانه بیایم، آن قدر که واقعا بزرگ شدن بچه ام را ندیدم. آن زمان تلفن و تلفن همراه و این چیزها هم که نبود، همسرم برایم نامه می نوشت که مثلا امروز دندان پسرمان افتاد یا امروز روی دو پایش ایستاد. اما حالا نوه ام پیش روی خودم بزرگ می شود، انگار که پسر خودم است... نگهبان قدیمی اسرای عراقی ما را به دیدن باغچه کوچکی که روی بالکن منزلش درست کرده، می برد و از سرگرمی های دوران بازنشستگی اش می گوید؛ از این که دلخوش است به زندگی جدیدی که پس از آن دوران برای خودش ساخته، نوه ای که نقش پسر کوچولوی خودش را دارد، خانه ای که نزدیک همان پادگان است، کوچه هایی که هنوز بوی آن دوران را می دهد و خاطراتی که برایش تا آخر عمر زنده خواهند ماند. پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂