🍂
🔹
افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت اول
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
قرنها پیش، در چنین روزی از آن جهت که ممکن است در حافظه تاریخی مان چندان زنده نباشد، جوانان و نوجوانانی آیینه دل، قدم به دشت کارزار جنگ گذاشتند و منهم در میان آنان بُر خوردم.
آذر ۶۵ از همکلاسیهای دبیرستانی حلالیت جستم و راهی پادگان کرخه شدم و به چادرهای استقرار گردانمان پیوستم.
همزمان با اذان ظهر که بوقی چادر نمازخانه را نشانه رفته بود، کنار تانکر آب درحال وضو بودم، حمیدی اصل که آنموقع هنوز او را نمیشناختم نیز به وضو آمد. از بالا تا پایین سراغ کلمه می گشت تا چیزی بگوید. سلام کردم. با لهجه موقر و عربی جواب گرمی داد و گفت ندیدم شما را تا حالا، گفتم تازه واردم.
گفت قبل از ورود همه را میبینم، تعجب کردم ، گفتم از غیب میبینید! گفت خیر پرسنلی گردان هستم و ملائک را می شمارم. از روی لیستی که قبل از آمدنتان به من میدهند، باهم خندیدیم مثل دو دوست صد ساله.
بعداز نماز میهمان چای او شدم، در چادر پرسنلی، هر وقت که از ملاثانی(
شهر کوچکی در شمال اهواز که بستنیش معروف است) رد میشوم حمیدی اصل با تصویرش که بهنام شهید، ماندگار شده مرا به بستنی دعوت میکند. روحش شاد.
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂