🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت دوم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ ...پادگان کرخه کنار قناتها جای باصفایی بود. نمی‌دانم طبیعت از صفای دوستانه بچه ها رنگ سبزه به خود گرفته بود یا عطر طبیعت مست خراباتمان می‌کرد،... روز، شب شد و خواب پس از رزم روزانه غنیمتی بود وصف ناشدنی، غرش مهیب دینامیت که گویی به انتقام خواهی رؤیاهایمان آمده، شبیخون لیلی خوابمان شد و چادرها در آنی مارا صف شده جلوی خود داشت، آسمان در آتش و رعد منورها چراغ نظاره گر ما شد. ... فرمانده از جلو نظام داد و حرکت... سوال پرسیدن رسم ما نبود، شبیخون بود و تمرین دفاع... فردای آن شب پادگان را به سمت نقطه نامعلومی ترک کردیم، اتوبوسها به راهنمایی جیپ فرماندهی با پرچمِ پادگان وداع کردند و کرخه به بدرقه، چشم به انتظار بخود می پیچید. بر خلاف انتظار ما اتوبوس نه به سمت دهلران و نه به سمت جنوب، راهی شمال خوزستان شد، آموزش آبی خاکی زمزمه ای بود که حدس و گمانهای بچه ها را در پلاژ پشت سد دزفول به واقعیت تبدیل کرد. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود، چادرها با والری قرمز شعله به گرمی از ما پذیرایی کردند، تدارکات گردان، عسل و گردو و ترشی سیر را جیره داد و روز از نو و روزی از نو. چادر روبروی ما که به چادر سادات مشهور شده بود در یک آن عسل و گردو را بالا کشیدند و ترشی سیر را هم چاشنی‌وار قورت دادند! گفتم عدنان این جیره یک هفته ما بود، همه را خوردید؟! او که پسر سبزه و نوجوان حدودا دوره راهنمایی میزد، به من گفت من چه میدانم فردا زنده هستم یا نه موسوی‌ها و حسن زاده ها هم که همراه او بودند آن موقع خنده ای تحویل دادند و نمیدانم وقتی عدنان فریدی فر شهید شد حال و روزشان چگونه بود؟! ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂