🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت چهارم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ ... با پلاژ و خاطره‌اش خدا حافظی کردیم و هزار ماجرا ... آبادان ساختمان پرده، روبروی مسجد، جنب کلیسا و چند صدمتری ورزشگاه مقر آمادگی ما برای عملیات بود. چند روزی آنجا مستقر شدیم تا موعد عملیات... عصر قبل از عملیات، جزیره مینو میزبان ما بود. جلسات توجیهی، نماز و وداع آخر ... سوار قایق‌ها شدیم. ماه در آسمان نبود، شمع‌های فسفری را رو به خاک ایران برای اینکه در تاریکی هم دیگر را گم نکنیم شارژ کردیم، قبل از ما غواصان به آب زده بودند و معبری از میان سیم‌های خاردار ساحلی در خاک عراق برای ما باز کرده بودند، پارو زنان اروند را تا کنار ساحل عراق بعد از جزیره سهیل تا جایی‌که موانع خورشیدی اجازه می داد پیش بردیم، به آب زدیم تا کمر، تجهیزات سنگین، سردی آب، رطوبت هوا و تمام ناملایمات و سختی‌های دیگر که ما را به گل نشانده بود با کمک دوستان غواصی که قبل از ما خط را گشوده بودند آسان شد، به هر زحمتی که بود از بین گل ولای و موانع مختلف خود را به ساحل رساندیم، در دل تاریکی از بین آبراهه هایی که در میان نیزارهای ساحلی می‌گذشتم، جایی پوتینم در گل گیر نکرد، مثل پله ای از آن بالا رفتم. حس کردم پا بر بدن غواص شهیدی گذاشته ام که در تاریکی دیده نمی‌شد، فرصتی برای تاسف خوردن، بر گشتن، و جرات دیدن دوباره اش را هم نداشتم. شاید هم مقدر نبوده که دوستی یا حاج اسماعیل ، فرمانده خط شکن را در آن حال ببینم. فرجوانی که فرمانده گردان و خط شکن غواص ما بود بدون اطلاع و بدون اجازه از فرزند معلولش، همان سر شب، پل ورود سربازانش شده بود. ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂