🍂 🔻 یازده / ۸۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 اختلاط با سمیر برایم گران تمام شده بود. تجربه ای شد که هرگز به دشمن اعتماد نکنم. هر روز حالم بدتر می‌شد و امیدی به نجات از این مرض نداشتم. یک روز مسعود سفیدگر در ساعت هواخوری در حالی که توی آسایشگاه بستری بودم به عيادتم آمد. مسعود از بچه های قرارگاه نصرت بود که شب عملیات با دسته شان به فرماندهی نادر دشتی پور به گردان ما ملحق شده بودند. با اینکه خیلی بدحال بودم به او گفتم که حالم خوب است و فقط میخواهم برای گرفتن اخبار روز قدس به بیمارستان بروم. او هم خندید و رفت. محمد، خلبان ایرانی هم یک روز به من گفت: «همین طور بمون تا به بیمارستان اعزام کنند اما من که از اعتماد بیش از حد صدمه زیادی خورده بودم در مقابل این حرفش فقط سکوت کردم. بچه ها هر روز موقع هواخوری با پتو من را بیرون می بردند تا کمی هوای تازه بخورم اشتهایم کور شده بود و حالم از دیدن غذا به هم می‌خورد. حالتی که آدمی دلش میخواست در تمام طول اسارت حفظ می شد؛ چون اساساً به اندازه کافی غذا برای خوردن نبود و اکثر مواقع گرسنگی می‌کشیدیم هوشنگ قلی پور بسیجی قهرمان اهل شمال هم از من پرستاری می کرد و خیلی برایم زحمت می‌کشید. هوشنگ سرایدار مدرسه ای در جاده آمل بود. او مثل یک مادر، دلسوزانه مراقبم بود. روز اولی که هوشنگ را از بند ۲ به آسایشگاه ۲ آوردند علی ابلیس به من گفت: دیر بالک عليه هذا مله، یعنی «مواظب اون باش او یه آخونده». هوشنگ بسیار آرام و ساکت بود. نمازهایش را با حال و با متانت می‌خواند. اغلب اوقات در قنوت نمازهایش گریه می‌کرد و اصلاً به این مطلب توجه نداشت که اگر بعثی ها او را در این حالت ببینند ممکن است برایش گران تمام شود. به خاطر همین هم در اغلب کتک کاریها سهمیه‌اش چند کابل بیشتر از بقیه بود. یک شب که حالم خیلی بد بود و تا صبح نتوانستم بخوابم، هوشنگ هم صبح با من بیدار بود و سعی می‌کرد با گذاشتن حوله خیس روی پاها و بدنم، تبم را پایین بیاورد. هر چه از او خواهش کردم کمی استراحت کند، حاضر نشد. نزدیکی های صبح از فرط خستگی خوابش برد. بعثی ها از اعزام من به بیمارستان واهمه داشتند اما بالأخره با وخامت حالم مجبور شدند من را به بیمارستان اعزام کنند. این دومین باری بود که از اردوگاه خارج می‌شدم. یک بار برای بازجویی به حسن غول و این بار به خاطر مریضی به بیمارستان. به محض رسیدن به بیمارستان یکی از اسرا را که حالش از من بدتر بود کمک کردم تا از آمبولانس پیاده شود و به بخش زندانی‌ها یا همان ردهه السجن برود. این بخش سه اتاق برای بستری کردن مریض‌ها داشت که در هر کدام سه چهار تا تخت بیشتر وجود نداشت. توی اتاق ما دو نفر دیگر هم بستری بودند. یکی از آنها جعفر بود که از بیمارستان ۱۷ تموز می‌شناختمش. آن موقع یک کیسه به روده اش وصل کرده بودند که مدفوعش وارد آن می‌شد ولی حالا دیگر کیسه را برداشته و روده هایش را بخیه زده بودند اما مرتب از محل بخیه ها مدفوع و چرک خارج می‌شد و بنده خدا به شدت معذب بود. در بیمارستان صلاح الدین تکریت روی او عمل جراحی سختی انجام شده بود به طوری که تا نزدیکی شهادت هم رفته بود. بعدها او را به تکریت آورده بودند ولی تا موقع اعزامم به بیمارستان از او بی خبر بودم. تمام مدتی که بیمارستان با هم بودیم ندیدم جعفر خوراکی خشک بخورد و غذایش فقط مایعات و آش بود. پنج روز بستری ام توی بیمارستان برایم خیلی لذت بخش بود. چون از دیدن قیافه نگهبانهای وحشی کلاه قرمز معاف بودم. آنجا برای اولین بار بعد از آخرین باری که در بیمارستان تموز غذای درست و حسابی خورده بودم، موفق به خوردن چند وعده غذای خوب شدم. شاید باورش مشکل باشد اما یک اسیر ایرانی توانست خامه و مربا بخورد. این واقعه به اصطلاح انقلاب خوراکی نام داشت، چون بعد از یک سال و اندی خوردن خامه و مربا و شیر و کره برای معده مان بسیار تعجب آور بود و نمی دانست برای هضم اینها باید چه آنزیم هایی را ترشح کند. نزدیک بود رودل کنیم. طبق دستور پزشک باید روزانه ۳۴ عدد انواع قرص و کپسول می‌خوردم. این معالجه تا ۵ روز ادامه یافت اما بهبودی کامل حاصل نشد. شب ها مجبور بودم در همان اتاق قضای حاجت کنم. نگهبانها از این که حالم خوب نمی شد مستأصل شده بودند و ترسیده بودند. آنها فکر می‌کردند من قرص ها را نمی خورم و قصدم فرار است. این بود که هنگام خوردن قرصها مجبور بودم آنها را صدا کنم و در حضور آنها دارو را بخورم. خودم هم از طولانی شدن مریضی ام ترسیده بودم. آن ها روز عید فطر برای مان کباب و نان آوردند. این اولین و آخرین کبابی بود که در اسارت خوردم. البته تا دلتان بخواهد کباب شدیم اما کباب نخوردیم. بعد از پنج روز بستری بدون گرفتن نتیجه خاصی، من را از ترس فرار، به اردوگاه برگرداندند. هم نگهبانهای اردوگاه ۱۱ و هم بچه ها از این که بی نتیجه برگشته ام متعجب بودند. برای ادامه درمان چند