🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌سوم •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• خانواده سید محمد حسین اصالتا بهشهری هستن. این‌جوری که تعریف می‌کنه یه خانواده بسیار اصیل و بزرگی دارند. ساعت ملاقات شد و بعد از چندین روز، من ملاقاتی دارم. فرهود و مادرش و خانمش. تموم غم‌هام را فراموش کردم و دلتنگی‌هام رفتن. بندگان خدا، یه گلدون و مقداری ظرف مثل کاسه و بشقاب و پیشدستی و لیوان، چندتا مجله و روزنامه، یه رادیو ضبط و تعداد زیادی نوارهای آهنگران و فخری و کویتی پور برام آوردن. کمپوت و میوه هم آوردن. بهشون گفتم که هیچ نوع غذا و حتی نوشیدنی نمی‌توانم مصرف کنم. حاجیه خانم بنده خدا هم اشک می‌ریزه هم دلداریم می‌ده. ساعت ملاقات تموم شد و دوباره تنهایی به‌سراغم اومد ولی حالا چندتا چیز برای سرگرمی دارم. شروع کردم روزنامه ها را خوندن. فرهود می‌دونست که من خیلی اهل مطالعه و پیگیری اخبار روز هستم، چندین روزنامه و مجله برام آورده. خیلی وقته هیچ اطلاعی از اخبار روز ندارم. دو سه سال پیش، هر روز سرتیتر اخبارِ چندتا روزنامه را توی یه دفترچه می‌نوشتم، سیاسی ها جدا، اقتصادی‌ها جدا، بین الملل جدا. جمعه ها اخبار هفته را مرور می‌کردم و به‌خیال خودم نبض سیاست تو دستم بود و می‌تونستم اتفاقات بعدی را پیش بینی کنم و مراقب خنجرهایی که ممکنه از پشت بهمون بزنن باشم. روزنامه ها تموم شدن، شروع کردم جدول‌هاشون را حل کردن. ضبط صوت هم مداوم روشنِ و صدای نوحه بگوش می‌رسه. از بس تنهایی کشیدم تموم ورق‌هایِ روزنامه ها را خوندم حتی تبلیغات چاه بازکنی را. اون بیمار سنگِ کلیه ای را درحالیکه بی‌هوشه و عمل جراحیش موفقیت آمیز بوده به اتاق برگردوندن. یکی دوساعت از غروب گذشته، بهوش اومد. چند دقیقه ای از بهوش اومدنش نگذشته، برادرش هم توی اتاق نیست، صدا زد، ش..ا..ش..م میاد!!! ش...ا...ش.‌...م میاد، کسی به دادش نرسید، پاشُد ایستاد و (کسی که از بی‌هوشی در اومده نباید روی تخت بایسته) ایندفعه فریاد زد، ش..ا...ش..م میاد. یهویی سرش گیج رفت و از اون بالا سرنگون شد. از اقبال سوخته من، به‌سمت من سقوط کرد. میز چرخدار غذا روی تختم بود، اُفتاد روی میز و میز به‌سمت شکمم اومد. دست چپم که سُرُم و خون داره، با دست راست میز را گرفتم که روی شکمم نیفته. گلدون و لیوان و ظروفی که روی میز بودن ریختن کف اتاق و شکسته شدن. سروصداها باعث شد پرستارها بریزند توی اتاق، برادرش هم رسید. با مکافات جمع و جورش کردن و با ویلچر بردنش دستشویی. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂