🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌پنجم قضیه را به سرپرستار اطلاع داد. سرپرستار مهربون وارد اتاق شد، دوباره توضیح دادم که دستِ خودم نیست، خجالت نمی‌گذاره. : می‌خواهی برات سوند بگذاریم؟ ؛ نهههههه، سوند وحشتناکه. بجای اینکارها اجازه بدید خودم برم دستشویی. : نمیشه، دکتر داخلی اجازه نداده راه بری. ؛خب ویلچر بیارید. با ویلچر می‌رم. : باید از دکترت اجازه بگیریم. چند دقیقه بعد اومد و موافقت پزشک را اعلام کرد. یه ویلچر آوردن و با زحمت سوار شدم، تا دم دستشویی رفتم، حالا دیگه باید راه برم. راه که چه عرض کنم، لی لی کنم. خواستن زیر بغلم را بگیرند، بعلت زخمها و بخیه هایی که در پهلو و دست‌هام وجود داره، نمی‌شه. لی لی کنان خودم را به دستشویی رسوندم. دکتر راست می‌گفت، حدود ۱۰ روزه که مثانه ام تخلیه نشده، واقعا راحت و سبک شدم. وقتی لی لی می‌کردم یه چیزی توجهم را جلب کرد، یه آیینه!!! از وقتی‌که مجروح شدم قیافه خودم را ندیدم!!! اومدم جلوی آیینه، وااااای خدای من، این منم؟؟؟ خودم هم خودم را نمی‌شناسم. بسیار لاغر و تکیده و زخم و زیلی، موهای بلندم هم فرفری شده و نامرتب. قبلا چاق و چله نبودم ولی اینقدر هم درب و داغون و تکیده نبودم. از دیروز رفتار ناهید خانم، همون پرستاری که مشت خورده بود و ازم دلخور، تغییر محسوسی کرده. روزنامه‌هایی که برده بود را آورد و ازم اجازه خواست برای بازنویسیِ مطالبی که نوشته بودم!!! نمی‌دونم نوشته هام را پسندیده یا خودم را !!!؟؟؟ وقت ناهار شد، بعد از چندین روز می‌خوام غذا بخورم. دست چپم توان نداره و انگاری فلج شده. ناهید خانم، نشست کنارم و آروم آروم پوره سیب زمینی را با قاشق بهم میده. طعم غذا جالب نیست فقط بعلت اینکه مدتهاست چیزی نخوردم، حرص و ولع دارم. از اینکه یه دخترجوان غذا دهنم کنه احساس خوشایندی نداره. سید محمد حسین، سربه‌سرم می‌گذاره، خیلی مطمئنه که ناهید خانم دلبسته من شده. ساعت ملاقات، همسر و بچه های بیماری که سنگ کلیه اش را عمل کرده اومدن. برادر بیمار، قضایای دیروز را بهشون گفت. بنده خدا خانمش، خیلی عذرخواهی کرد و همون موقع رفت دوتا گلدون و لیوان و ظروفی که شکسته شده بود را تهیه کرد و با یه جعبه شیرینی برگشت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂