🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاهم ناهار امروز شادیِ مرا تکمیل کرد، زرشک پلو با مرغ. سال‌ها قبل وقتی بابام برای اولین بار آوردم تهران، برای صرف شام رفتیم رستوران ساختمون ۱۸ طبقه پلاسکو. اونجا زرشک پلو با مرغ خوردم و حسابی چسبید. غذای گرم، اونهم غذای دلخواهت، بعداز چندین روز، لذتی بی پایان داره. سید محمد حسین اومد، وقتی آدم مدتی ممنوع الغذا باشه بوی همه چیز را به‌سرعت حس می‌کنه. به محض اینکه وارد اتاق شد، بوی بسیار دلنشین قهوه به دماغم خورد. ازش پرسیدم، قهوه خوردی؟ : خاک به‌سرم کنن، الان برات میارم. به‌سرعت رفت تریا و یه فنجان قهوه بسیار خوشمزه تُرک آورد. اینقدر خوشمزه است که دلم نمی‌خواد تموم بشه. عجب روزی شده امروز، حمامِ گرم، غذای گرم و قهوه دلچسب، دوباره روزهای خوب داره شروع می‌شه. ناهید خانم اومد، فنجان خالی قهوه نظرش را جلب کرد، : فال قهوه می‌گیری؟ ((یهویی رگِ شیطنتم جُنبید)) ؛ آره ، می‌خواهی برای شما هم بگیرم؟ : آره، توراخدا راست می‌گی؟ ؛ برو یه فنجون قهوه بیار. حالا که روزهای خوب شروع شده، شیطنت‌های عزت هم باید شروع بشه، مگه آبادانی بدون نمکِ شیطنت و فضولی و خنده وجود داره؟ بنظرم اگه شیطنت و شوخی توی زندگی نباشه زندگی از شکل آدمیتش خارج می‌شه. بنده خدا رفت و یه فنجان قهوه آورد. فنجان را برداشتم بخورم، : عهه، این دیگه چه مدلیه؟ برای فال گرفتن، من باید قهوه را بخورم نه شما. ؛ این مدل فالی که من می‌گیرم فرق می‌کنه و خیلی هم معتبره. شما فقط نیت کن دیگه کاری نداشته باش. فنجان قهوه را یه نفس رفتم بالا. اون بنده خدا هم چشماش را بسته و داره نیت می‌کنه. یحتمل می‌خواد بدونه به من می‌رسه یانه!!! تو دلم بسم الله گفتم و توکل کردم به خدا. قصد کردم با این وسیله بهش تفهیم کنم نمی‌توانم بهش جواب مثبت بدم، نمی‌توانم  با دختری ازدواج کنم که ساکن تهرانه، نمی‌توانم دختری را دلخوش کنم در حالی‌که خودم هم نمی‌دونم چه وقت جنگ تموم می‌شه و می‌تونم ازدواج کنم ....... همه چیزهایی که توی دلم بود و برای گفتنش رودربایستی داشتم را الان باید بگم. همه را هم می‌اندازم گردن فال قهوه. اول یکمی راجع به گذشته اش گفتم، اینکه یه خانواده متوسطی هستن و همیشه سعی کرده روی پای خودش بایسته وووو  و همین چیزهایی که همه مون هستیم. با تعجب نگاهم می‌کنه، : همه این‌ها را توی فنجان می‌بینی؟ ؛ آره، درست گفتم یانه؟ : کلمه به کلمه اش درسته. تورابخدا راست بگو، این چیزها را از کجا می‌دونستی؟ ؛ حالا می‌خواهی از آینده ات هم بگم؟ : آره آره، اصلش همون آینده است. ؛ یه دلبستگی داری، خیلی هم زیاده ولی منطقی نیست. فقط دلبسته ظاهر شدی، نمی‌دونم چیه یا کیه ولی می‌دونم به درد تو نمی‌خوره. نه این‌که به دردت نمی‌خوره، نه، شرائط شما با شرائط اون خیلی فرق داره. اون چیز یا اون کس رویِ لبه است، مثل لب دره مثل لب پشت بام، هرآن ممکنه بیفته بشکنه. به خودت هم گفته یا یه جورایی بهت فهمونده ولی شما قانع نشدی و سماجت می‌کنی. دارم می‌بینم، می‌خواد بره یا می‌خواهند ببرندش. خودش هم نمی‌دونه یا نمی‌تونه، آیا برمی‌گرده یا نه؟ اشک‌هاش سرازیر شد و فنجان را از دستم گرفت و رفت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂