🍂
🔻
ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻
قسمت پنجاهویکم
چند دقیقه بعد سرپرستار مهربون اومد،
: آقای نصاری چکار کردی؟ باهاش دعوا کردی؟
؛ نه بابا غلط کنم دعواش کنم. چی شده؟
: رفته تو اتاق پرستارها و داره زار زار گریه میکنه.
؛ والا قضیه از این قراره، فال قهوه گرفتم وووو........از تعجب هاج و واج شد.
: خدا نکشدت، میدونستم آبادانی ها شیطنت دارن ولی این مدلی شو ندیده بودم. باید برای شوهرم تعریف کنم شما آبادانیها چه آتیشپاره هایی هستین مطمئنم حسابی خوشش میاد، شوهرم بعد از چندین سال هنوز هم به یاد آبادان و مردم خونگرم آبادانه.
؛ آره خانم مگه نشنیدی آبودانیها بندگان خاص خدا هستن، اینهم یکی از موهبتهایی است که خدا بهمون داده!!!
: ولی کار خوبی نکردی دلش را شکستی.
؛ به خدا حقیقت را گفتم. نمیدونم خانواده ام با ازدواج با ایشون رضایت میدهند یانه؟
نمیدونم چند روز بعد از ازدواج برمیگردم جبهه.
نمیدونم چند روز یا چند ماه دیگه جنگ تموم میشه و آیا زنده میمانم یا نه؟
چرا الکی دلش را خوش کنم.
: حالا بیا یه جوری از دلش در بیار آروم بشه.
؛ بگذار یکمی گریه کنه خودش آروم میشه.
سرپرستار راست میگفت،
ناهید خانم اینقدر دلخور شده که بر خلاف هر روز که وقت مرخص شدنش میامد و خداحافظی میکرد، بدون خداحافظی رفت.
خوب شد، انگاری پُلُتیکِ من گرفت و دلش را از من برداشته.
هم خوشحالم هم غمگین.
صبح روز بعد، پدر سیدمحمد حسین هم مرخص شد.
آقا سید بعنوان تشکر، برای پرستارها هدیه خریده.
ناهید خانم نیستش، از صبح تا حالا نیومده توی اتاقِ من، ظاهرا مصمم شده مرا فراموش کنه.
سید محمد حسین، هدیه ناهید خانم را به من تحویل داد تا بدستش برسونم.
خداحافظی گرمی کرد، آدرس و شماره تلفنش را برام نوشت و بوسیدم و رفت.
وقت صرف ناهار شد و ناهید خانم اومد!!!
کنارم نشست، اجازه ندادم دست به غذا بزنه.
خودم قاشق را برداشتم و فورا شروع به غذا خوردن کردم.
همینطوری که کنارم نشسته، یه چیزهایی زمزمه میکنه.
؛ داری با من صحبت میکنی؟
: نه دارم با خودم درددل میکنم!!!
؛ دوست داری من بشنوم؟
: نه.
؛ خب پس داری اذیتم میکنی؟
انگاری میخواد یه جورایی یه چیزایی بهم بفهمونه. بنده خدا نمیدونه گوشهای من مشکل داره و زمزمه هاش را نمیشنوم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂