🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و هفتم مدرسه قاضی نوری فاصله زیادی با مغازه مون نداشت. همکلاسها از نشستن در کنار من ابا داشتن چرا که بر اثر استنشاق ادویه عطسه می‌کردن. بارها و بارها به معلم و ناظم شکایت کردن. ظهر بعداز صرف غذا برای گذراندن شیفت بعد ازظهر به مدرسه برمی‌گشتیم. عصر از مدرسه به مغازه، به محض اینکه مغازه خلوت می‌شد، مشق می‌نوشتم. با تمام این‌کارها، فوتبال هم بازی می‌کردم، کتاب هم می‌خوندم. با دو سه نفر از معلم‌های جدید که اخلاق بهتری نسبت به قبلی‌ها داشتن دوست شدم. یکی شون معلم ادبیات بود، خانم برزگرزاده. یه دختر خانم جوان و زود جوش. یه روز که متن انشاء آزاد اعلام شده بود مطلبی در مورد اینکه چرا نفت را بصورت خام و بی محابا می‌فروشیم و این کارِ اشتباهیست نوشتم. خانم برزگرزاده وقتی متوجه شد علاقه ای به خوندن انشاء ندارم دفترم را گرفت و خودش خوند. اولش میخواست با صدای بلند برای تمام کلاس بخونه ولی تیتر انشاء را که دید تعجب کرد و از قرائت برای بچه ها منصرف شد. پشت تریبونش نشست و در حالیکه انشاء را می‌خوند چپ چپ مرا نگاه می‌کرد. حدود ۲ صفحه بود، متن انشاء را از دفترم جدا کرد و پاره پاره کرد بحدی که ریز ریز شد!!! مرا صدا زد و به آرامی پرسید؛ پدرت چکاره است؟ : مغازه ی عطاری داره ؛ برادر و خواهر دانشجو داری؟ : نخیر ؛ پس این چیزها را از کجا فهمیدی؟ : خانم خودم اهل مطالعه هستم. هم روزنامه و مجله می‌خونم هم کتاب. ؛ حواست باشه آقای فلانی دبیر ریاضی سازمانیه یه وقت از این حرفها نزنی که پدرت را در میاره. بچه ها در مورد معلم ریاضی مون یه چیزهایی میگن، در مورد سازمان نه، میگن منحرف و بچه ...ه خیلی هم بداخلاقه. کله کچلی داره و چشماش هم پیچ داره. روزهای اول رفتم پای تخته چندتا مسئله ریاضی داد همه را حل کردم، اومد پای تخته و در حالیکه کمرم را نوازش میکرد هی سئوال می‌پرسید، خیلی چندشم شد و در حالی‌که بسمت عقب پیچیدم بی هوا با آرنج زدم تو شکمش. حسابی عصبانی شد و یه سیلی محکم تو گوشم زد و از اون جلسه به بعد ما با هم دشمن شدیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂