🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌ونهم هنوز چند نفر توی زندانهای ساواک محبوس بودن. ما با یه عده ایی بسمت اسلحه خونه رفتیم، درب اسلحه خونه یه سرباز مسلح ایستاده بود و می‌گفت من وظیفه ام نگهبانی از درب است، کنار نمی‌رم. شما برید از سقف وارد بشید. یه لوله پیدا کردن و شروع به سوراخ کردن. سقف سوراخ شد. یکی دونفر پریدن داخل و اسلحه ها را بیرون فرستادن، دومین ژ۳ تو دست من بود، ولی ازدحام جمعیت اجازه برخاستن بهم نمی‌داد. خیلی تلاش کردم از جام پاشم نشد. در همین حین اسلحه را از دستم درآوردن. مردم درب زندانها را شکستن و زندانی ها را آزاد کردن. لحظه آزادی زندانیان، من روی پشت بوم زندان بودم. آسمان محوطه کوچکی که بعنوان حیاط زندان بود، بوسیله فنس محصور شده بود. ناگهان چند نفر فریاد زدن و مردم را به سکوت دعوت کردن، یکی از زندانیها می‌خواست قرآن بخونه. صدای تلاوت قرآن در محوطه طنین انداز شد، خیلی قشنگ و دل انگیز قرائت می‌کرد. مردم سرو صورتش را می‌بوسیدن. توی اون شلوغی نتوانستم ببینم کیه ولی شنیدم آقای رشیدیان یا کیاوش بوده...... مردم اسلحه خونه را شکستن وووو. تلویزیون اعلام کرد انقلاب پیروز شده..... و ما شدیم نسلی که متولد عصر خمینی است، عصری که تاریخ ایران بعد از ۲۵۰۰ سال کشمکش ورق خورد و از سلطنت به جمهوری تبدیل شد. و قرار گذاشتیم این بار را به سرمنزل مقصود برسونیم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.... چند روز بعد کامیونها و زره پوشهای ارتشی اومدن توی خیابون. بعنوان همبستگی با مردم راهپیمایی کردن، سعید سوار کامیونها می‌شد و با سربازها عکس می‌گرفت. نوروز سال ۵۸ در حالی فرا رسید که همگی خوشحال بودیم. با بچه ها قرار گذاشتیم چند روزی بریم مسافرت. دوتا گروه شدیم، یه گروه رفتیم روستایی نزدیک سوسنگرد یه گروه هم رفتن روستایی اطراف رامهرمز. گروه ما شامل کریم سلمانپور و هوشنگ میرزاجانی و فریدون عباسی بود. تجربه خیلی جالبی بود، لابلای عربهای عشایر و روستانشین برای من خیلی تازگی داشت. البته ما توی آبادان گاه و بیگاه به روستاهای اطراف می‌رفتیم برای ایام عید و سیزده بدر یا بعضی جمعه ها که مهمون داشتیم می‌رفتیم منیوحی و جزیره مینو و دیری فارم ووو. عربهای بومی منطقه آبادان بسیار خونگرم و مهمان دوست هستن ولی ایندفعه، نه برای چند ساعت، بلکه برای چند روز مهمون بودیم و بر خلاف اون موقعها، حالا وارد خونه و زندگیشون شدیم و از نزدیک با اخلاق و آداب و رسومشون آشنا شدیم. خانواده کریم سلمانپور اصالتا اهل این روستا هستن و ما به اعتبار بابای کریم اومدیم. از جاده آسفالت تا روستا حدود ۵ کیلومتر جاده خاکی بود و در طی مسیر من تو این فکر بودم که این بندگان خدا در فصل زمستون و شل و گل و بارندگی چطوری خودشون را به آسفالت میرسونن. وقتی شیخ روستا برای شام دعوتمون کرد گوشه های کوچیکی از فرهنگ و آداب و رسوم عربهای عشایری را دیدم و خیلی جالب بود. مهمون هر کسی باشه بالای سفره می‌نشینه، کنار دست شیخ حتی نوجوانانی به سن ما. قبل از اینکه سفره انداخته بشه، یه ظرف آبریز همراه با لگن و صابون و حوله میارن تا مهمونها دستهاشون را بشورن، من از اینکه یه مرد بزرگتر آب بریزه روی دستم خیلی خجالت کشیدم و از شیخ اجازه گرفتم بریم بیرون و پای مخزن آب خودمون دستهامون را بشوریم. به مهمون یه جوری احترام میگذارن که واقعا شرمنده و خجالت زده میشی. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂