🍂 🔻 برشی از عملیات طریق القدس 3⃣ برای زنده‌یاد حجت‌الاسلام صادق کرمانشاهی به روایت حاج صادق آهنگران از کتب "دِین- علیرضا مسرتی" و "با نوای کاروان - دکتر بهداروند" •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 به چهره معصوم فرهاد که صورتش رو به آسمان بود نگاه می‌کردم. صورتش را نوازش نمودم. خون بر روی ریش‌هایش که به‌تازگی بلند شده بود جاری و در کنار لبهایش جمع می‌شد. زیر نور منورها خون را از روی لبانش پاک کردم تا راحت‌تر نفس بکشد به امید آنکه ان‌شاءالله زنده بماند. باد سردی می‌وزید و باران نیز می‌بارید. صادق کرمانشاهی و فضل‌الله صرامی از درد به خود می‌پیچیدند و صادق زیر لب ذکر می‌گفت و از خداوند طلب صبر می‌کرد. منورها که در آسمان روشن می‌شد باز نگاهم به چهره فرهاد می‌افتاد و خونی که صورتش را رنگین کرده بود. در زیر منورها چهره او خیلی زیبا و معصوم بود. شروع به خواندن آیت‌الکرسی و سوره حمد کردم و دیدم ماندن در آنجا بی‌فایده است. فرهاد و صادق و فضل‌الله را روی برانکارد گذاشتم و پتو روی آن‌ها کشیدم. به هر وسیله بود باید آن‌ها را به بیمارستان می‌رساندم. ساعت ۵:۳۰ صبح بود درحالی‌که از زخمی شدن آن‌ها چندساعتی گذشته بود با دشواری‌های زیادی آن‌ها را به بیمارستان سوسنگرد رساندم. فضل‌الله را به اهواز منتقل کردند و سر فرهاد را نیز باندپیچی کرده بودند. از یکی از پزشکان پرسیدم که حالش خوب می‌شود او فقط سری تکان داد. سپس به خط برگشتم و اسلحه‌های خودم و بقیه برادران مجروح را که در کانال مانده بودم را برداشتم و به عقب برگشتم. تنها و خسته بودم و درحالی‌که تمام بدنم خیس شده بود به مقر گردان آمدم. 🔸 اولین کسی که دیدم حاج مهدی شریف نیا بود. او گفت که حسین احتیاطی شهید شده است. نفر دوم را که دیدم علیرضا مسرتی بود او به من گفت چه شده چرا صورتت خونی شده و من تازه متوجه شدم که از دیشب تا حالا خون‌روی صورتم بوده ولی به علت بارش باران آن را احساس نکرده بودم. از آن به بعد هرلحظه منتظر رسیدن خبری از برادران بودیم. چند نفر درحالی‌که زخمی بودند آمدند و گفتند حاج‌آقای مهدوی شهید شده‌اند. یکی از برادران گفت: آری او هم به حسین بهرامی پیوست. ناگهان حمید رمضانی آمد و گفت سید فرج سید نور زخمی و در میان عراقی‌ها محاصره شده است. تعداد زیادی از برادران هنوز نیامده بودند و خبری از آن‌ها نداشتیم و من در دلم شور و نگرانی عجیبی بود. دیگر ناامید شده بودم. بعدازظهر شد و هیچ‌کدامشان نیامدند و من مبهوت و سرگردان شب را در سوسنگرد گذراندم که اگر دوباره نیاز شد به خط بروم. کم‌کم از آمدن بچه‌ها ناامید شدم. همه آن‌ها گویی شهید شده بودند. در اهواز مردم به خاطر فتح و پیروزی خوشحال و برخی نیز از شهادت نزدیکانشان ناراحت بودند. بعد از عمليات من تمام حس و حالم به فرهاد بود که چقدر راحت آسمانی شد و من و امثال من در اين دنيا مانديم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• انتهای مطلب کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂