آن یار کز او خانهٔ ما جایِ پَری بود سر تا قدمش چون پَری از عیب بَری بود دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود خوش بود لبِ آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که آن گنجِ روان رهگذری بود خود را بکش ای بلبل از این رشک که گُل را با بادِ صبا وقتِ سحر جلوه گری بود هر گنجِ سعادت که خدا داد به حافظ از یُمنِ دعایِ شب و وِردِ سَحَری بود @dehban_ir