به‌نام‌او ریاضیات گسسته همه بچه‌ها با هم متحد شده‌بودند که پول کمک به مدرسه را ندهند، حق داشتند بندگان خدا. دست مادران و پدرانشان تنگ بود. سر کلاس ریاضیات گسسته، ناظم آمد تا پاکت کمک‌های مدرسه را بگیرد، بچه‌ها مِن و مِن کردند و ناظم رفت. معلم ریاضیات گسسته برخلاف معمول شروع کرد به داستان گفتن، از پرده‌ها از تخته پاک‌کن، از هر وسیله‌ای که توی کلاس بود، داستان کسانی که پولی دادند برای آبادی مدرسه و حالا خودشان نیستند. کم‌کم حواسم جمع شد که برای کمک به مدرسه داستان می‌گوید و می‌خواهد ما را مجاب کند. حرف‌ها و غرولندهای ما شروع شد، کلی گله بود و کلی حرف دل، همه را شنید، اما لابه‌لای همه حرف‌ها درس بزرگی داد. خیلی بزرگتر از همه ریاضیات گسسته‌ای که یاد داده بود. یاد داد که در هر کار خیری، سهم کوچکی داشته‌باشیم تا به قول خودش برای سال‌هایی که نیستیم باقیات و صالحات کنار بگذاریم. درس آن‌روز به جای معادله، معامله بود، آن هم با خدا. گسسته را پاس کردم، نه نمره‌اش یادم مانده، نه محتوای درسش و نه حتی نام معلمش، از آن همه فقط همان یک درس برایم مانده، درسی که قطعا برای خانم معلم باقیات و صالحات شد. آن روز پاکت کمک به مدرسه از هر سال با برکت‌تر بود، بچه‌ها از پول‌های تو جیبی خودشان مایه گذاشته بودند. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye