بهناماو
تولد ۱۵ سالگی من مصادف شده بود با روز عاشورا. خیلی حس بدی داشتم دلم نمیخواست به خودم فکر کنم، ولی از سالها قبل فکر میکردم اگر ۱۵ ساله شوم دیگر خیلی چیزها فرق میکند، حتما یک اتفاق عجیبی، یک خرق عادتی برایم اتفاق میافتد. نوجوان بودم و سر پر سودایی داشتم و فکر میکردم هیچکس من را درک نمیکند.
القصه
۱۵ سالگی من گذشت و خیلی بعدتر هم گذشت، حالا من مادر پسری هستم که امشب ۱۵ ساله میشود. جزء همان دهه هشتادیهایی که گاهی تعجب میکنیم از کارهایشان. بسیار پر توانتر از ۱۵ سالگی خودم. بسیار با بصیرت از زمان نوجوانی خودم.
امشب شب تولد او و شب یلداست. شبی که با آمدنش تا ابد یلدای مرا شیرین کرد. یلدایی که نیاز نیست مثل نیاکانم تا صبح به انتظار طلوع خورشید بنشینم. خورشید من ۱۵ سال شده که طلوع کرده.
نمیدانم در دلش چه میگذرد؟ حال و هوای دلش شبیه به ۱۵ سالگی من است یا نه چون پسر است اصلا این چیزها برایش مهم نیست.
ولی این را میدانم که ۱۵ سال است با او بزرگ شدم، هم مادر شدم، هم تمام دوران رشد را با او لحظه لحظه طی کردم. شاید نتوانم بازبانم بگویم که زیباترین داشتهی من است.
اما میتوانم بنویسم. بنویسم که دوست دارم زیباترین داشتهام از آن خدا باشد.
راستی سالگرد مادر شدنم مبارک.
توضیح عکس: تخت سلیمان(تکاب)