بسم الله الرحمن الرحیم 📝قصیده ی قطار مشهد🌷 قطار وقت سحر خسته از کویر گذشت از ایستگاه عطشناک آن مسیر گذشت در التهاب ترن، های و هوی واگن ها چه برپرنده ی تنهای گرمسیر گذاشت پگاه بود و نگاه مسافر آهسته به شیشه های مه آلود ناگزیر گذشت پگاه بود و مسافر به کوپه ی سی و یک نگاه کرد به ابری که سربزیر گذشت پگاه بود و قطاری که بی درنگ به دشت از آن مناظر رنگین دلپذیر گذشت شکوه شعر عرب داشت کوهپایه مگر به ذهن خسته اش ابیاتی از "جریر"گذشت نگاه کرد به یک قله ای و زمزمه داشت از این شیار کدامین پلنگ پیر گذشت؟! تفنگ برنو از اینجای کوه آتش خواند؟ کجای قله شبی یاغی دلیر گذشت؟! قطار رد شد از آن واحه و برابر چشم هزارخانه ی خشتی و بادگیر گذشت در آن میانه مسافر هوای دیگر داشت به باغ خاطر ه چون موجی از حریر گذشت شتابناک تر از این قطار روز و شب است چه بی ملاحظه خرداد رفت و تیر گذشت ! منم مسافر دلتنگ کوپه ای که درآن مجال سبز غزل های بی نظیر گذشت بدون وقفه در آن کوپه تا سپیده دمان خیال روی تو ام چون گل از ضمیر گذشت صدای همسفرانم در آمد ای شاعر بلند شو که قطار از شب کویر گذشت بلند شو و ببین آفتاب در کوپه است بیا که فرصت چای و گل و پنیرگذشت قطار با هیجان رهسپار مشهد بود به شوق بوسه بر آن گنبد منیر گذشت من آمدم چمدانم تمام خستگی است سفر بدون تو آری چقدر دیر گذشت! 🌺🌺