🕰 جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم: –پاشو کم‌کم بریم دیگه. صدف بلند شد. –باشه، فقط اُسوه اگر دیدی این صارمی یه کم مِن مِن کرد یه وعده‌ایی بهش بده‌ها وگرنه کلا دست به سرت می‌کنه. روسری‌ام را روی سرم انداختم. –چه وعده‌ایی؟ –چه می‌دونم، یه چیزی که وسوسش کنه، مثلا بگو اگر این کار درست بشه یه درصدی از سودش رو بهت میدیم. اینجوری انگیزش زیاد میشه و میوفته دنبال کارت. –آخه مگه مال بابامه که بهش سود بدم. شالش را روی سرش انداخت و شروع به گشتن کرد. –وا! یارو عاشق چشم و ابروته بره به آشناش رو بزنه؟ توام یه چیزی میگی‌ها... ای‌بابا این سوزنه کو؟ سوزن را از روی شالش جدا کردم. –اینو می‌گی؟ فوری گرفت. –گیج میزنما، خودم زدمش رو شالم گم نشه. عقب‌تر ایستادم و متحیر به بستن شالش نگاه کردم. یک قسمت شال را کوتاهتر کرد و طرف دیگرش را از پشت سرش جلو آورد و کنار گوشش با سوزن بست. طوری که فقط گردی صورتش بیرون بود. –چیه، انگشت به دهن موندی؟ –تو از کی اینجوری شال می‌بندی؟ –چه فرقی داره؟ تاریخش رو یادداشت نکردم. –باورم نمیشه صدف، پس اون زلفای پریشونت کو؟ امیرمحسن می‌دونه؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –من که چیزی بهش نگفتم. –اون ازت خواسته؟ –کی؟ امیرمحسن؟ نمی‌شناسیش؟ –چون می‌شناسمش انگشت به دهن موندم دیگه. کفشهایش را پوشید. –بدو دیگه، الان مامان میاد می‌بینه ما هنوز خونه‌ایم. در را بستم و دگمه‌ی آسانسور را زدم. –خب ببینه، –آخه به من گفت بیا با هم بریم پیاده روی، من به خاطر این که تو تنها نباشی نرفتم گفتم مامان یه وقت سرکارم دیر میشه. الان بیاد ببینه هنوز خونه‌ایمم بد میشه. لبخند زدم و بوسه‌ایی از گونه‌اش کردم. –تو اینقدر مهربون بودی من نمی‌دونستم. نگاهی به شالش انداختم. – شالت رو اینجوری بستی قیافت کلا تغییر کرده‌ها. دستش را داخل جیب مانتواش گذاشت و پرسید: –خوب شدم یا بد؟ لبهایم را بیرون دادم. –هیچ‌کدوم. متفاوت شدی. حالا چی شد که تصمیم گرفتی شالت رو اینجوری ببندیش؟ –چند روز پیش با امیر محسن در مورد بعضی آدمهای معروف و پولدار دنیا حرف می‌زدیم. حرف به اینجا کشید که امیر محسن گفت: –اون گروه از اون آدم معروفها که بی قید و بند هستن دیدی چقدر جذابیت بیشتری دارن؟ به اصطلاح با کلاسن، صبحونشون رو تو رختخواب میخورن، لباس خاص می‌پوشن، ماشین و خونه‌های خیلی قشنگ دارن، هر روزم سعی میکنن به جذابیتشون اضافه کنن، می‌شینن میگردن اینور اون ور که ببینن واسه بی‌قیدتر شدن و جذاب‌تر شدن دیگه چه کارهایی میشه انجام بدن. البته تو کشور خودمونم کم از اینجور آدمها نداریم. می‌گفت بعضی از مشتریها که میان رستوران خیلی چیزها از اونا تعریف میکنن و حسرتشون رو می‌خورن. بعضی جوونها چون تحت تاثیر اونا هستن کارهای اونا رو تقلید میکنن و سعی می‌کنن مثل اونا باشن. دیدن زندگی اونا میشه رویای جوونها‌ی ما. دیگه جوونها بی‌قیدی و کارهای غیر اخلاقی اونها رو که نمی‌‌بینن، فقط زیبایی ظاهر رو می‌بینن، قشنگه، پس هر کاری اون میکنه خوبه، منم باید شبیهه اون باشم. جوون میگه درسته اون خدا و وجدان و این چیزا سرش نمیشه ولی عوضش خیلی باکلاسه، مسلمان بودن که آخر بدبختی و بی‌کلاسیه، اصلا چه فایده‌ایی داره، بعد برام از کارهای عجیبی که مسلمانها در دنیا انجام دادن گفت، از علمشون و از هوش و ذکاوتشون تعریف کرد. بعد انگار صدف دوباره چیزی یادش آمد ادامه داد: –می‌دونستی همین باسوادای فرانسه و انگلیس چه چیزهایی در مورد مسلمانها گفتن؟ –نه، چی گفتن؟ –معماری اندلوس یه معماری فوق‌العاده‌ایی هست خودشون گفتن مسلمانها در آندلوس اسپانیا معماری می‌کردن و گنبد می‌ساختن در حالی که اون موقع مردم لندن تا کمر توی باتلاق و گل بودن. خودشون گفتن اگر مسلمانها در اندلوس علم را نیاورده بودن الان اروپاییها همدیگر را می‌خوردن. –واقعا؟ –آره، منم وقتی شنیدم برام عجیب بود. امیرمحسن گفت مسلمانها باید سعی کنن دوباره به اون دوران برگردن که علم و دانش رو به دنیا صادر کنن. وارد ایستگاه مترو شدیم. پرسیدم: –چطوری؟ اصلا اینا ربطش به هم چیه؟ سرش را پایین انداخت. –ربطش رو دیگه خودم پیش خودم فکر کردم و به نتیجه رسیدم. گنگ نگاهش کردم. روی صندلی ایستگاه نشست و ادامه داد: –من فکر می‌کنم، حداقل در مورد خودم قبلا به خودم ایمان نداشتم. اصلا اینجور کلی فکر نمی‌کردم. فقط می‌خواستم از بقیه جا نمونم. چون همه اونطور هستن و عادی شده پس منم باید مثل بقیه باشم. امیرمحسن میگه عامل پست‌رفت مسلمونها همین چیزا شد. از اون روز هر چی فکر می‌کنم می‌بینم درسته. من مبهوت جذابیتهای اطرافم شده بودم. اصلا اصل زندگی یادم رفته بود. 💐💐💐💐 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ محمد۲: @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====> ‌