#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتدوم🌷
يكي از نباتهاي شاخهاي زعفروني رو داخل فنجون گذاشت و آب جوش رو هم
روانه ي فنجون كرد. نبات رو داخل فنجون چرخوند و فنجون رو روبه روم گذاشت.
- اين رو تا ته بخور!
- چشم. من ديگه خوب شدم، برو بخواب.
- اگه حالت بد شد بيدارم كن.
- باشه، شبت خوش.
- شب به خير.
رفتن مامان رو با چشم دنبال كردم. فنجون داغ آبجوش و نبات رو توي دستم
گرفتم و به لبهام نزديك كردم.
به سمت اتاقم رفتم و چراغ رو روشن كردم. به گوشيم نگاهي انداختم؛ ساعت نزديك
پنج صبح بود. صداي اذان از مناره هاي مسجد كه گلدسته هاش از پنجرهي اتاقم
مشخص بود به گوش ميرسيد. بعد از گرفتن وضو، چادر نماز گلدارم رو با مقنعه ي
سفيد سر كردم. جانماز ترمه ام رو پهن كردم و نماز صبحم رو خوندم. هميشه عادت
داشتم بعد از نماز صبح دو ركعت هم نماز حاجت براي امام زمانم بخونم.
***
خسته تر از هرروز چشم هام رو باز كردم و به سمت روشويي رفتم. آبي به
دستوصورتم زدم و سپس به سمت آشپزخونه رفتم. استكانهاي چاي و سفره ي
جمع شده ي روي ميز نشوندهنده ي اين بود كه بابا و مامان سر كار رفتن. پشت ميز
نشستم و طبق معمول كه از صبحونه خوردن فراري بودم، فقط به خوردن چاي اكتفا
كردم.
خدا رو شكر امروز بيمارستان شيفت نداشتم و كل روز رو بايد خوش بگذرونم. روي
كاناپه روبه روي تلويزيون نشستم و كانالها رو بالا و پايين كردم. آخر سر هم خسته
شدم و با گوشيم آهنگ موردعلاقه ام رو گذاشتم و روبه روي آينه ي قدي داخل سالن
شروع به رقـ*ـصيدن كردم. از گرسنگي به سمت يخچال رفتم، يه ليوان شير با
شكلات صبحانه ام رو بيرون آوردم و شروع به خوردن كردم. آخيش! جون گرفتم.
انگار خودآزاري دارم كه به خودم گرسنگي ميدم. آخه اول صبح اصلاً دهنم براي
خوردن صبحونه باز نميشه.
گوشيم زنگ خورد. با ديدن اسم مامان كه «ماماني» سيو بود جواب دادم.
- سلام.
- سلام عزيزم، خوبي؟
- آره خوبم، تو خوبي؟
مبيناجون من امروز نميرسم كه باهات بيام دكتر، ميشه خودت بري؟
- مامان باور كن اصلاً نيازي نيست!
- اينقدر پشت گوش ننداز! همين الان پاشو آماده شو و برو پيش خانم دكتر
خداوردي.
- چشم!
- مطمئن باشم كه ميري؟
- بله، مطمئن باش.
- مواظب خودت باش، خداحافظ.
- شما هم همينطور. خداحافظ.👩⚖
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>