! آخرشم...» دست به دامن ستاره شدم که:‌ «نمی خوام تابلو بشما؟!» قاه‌قاهِ خنده‌ی دو دختر دبیرستانی که از پله‌ها سرازیر شدند، سالن را پر کرد: «ایول خوب ضایش کردیم!» «نزدیک بود سه بشیم!» «خودمونیم خوشگل بود نه؟!» ستاره در حالیکه ژورنال را می‌بست حرکت تمسخرآمیزی به لب‌ها و سرش داد و گفت: «تازه به دوران رسیده ها! این روزا همه واسه من! آدم شدن!» مقنعه‌هایشان داشت از پس سرشان می‌افتاد!مثل دختری از چشم پدرش! یکی چتر موهایش روی پیشانیش بود و دیگری مدل درهم برهمی روی موهایش جیغ می‌زد! برق ژل مو وسوسه‌ام می‌کرد! گاهی که جلوی آینه‌ی بی‌قاب دیوار کاهگلی خانمان می‌ایستادم و دلم می‌خواست در قسمت‌هائی از آینه که هنوز رمق انعکاس داشت روسری ابریشمی را وسط سرم بگذارم، همین که کسی از من سئوال می کرد: «با من ازدواج می کنی؟» دا می‌گفت: «دوخترم رولم میته بپوش به تا حجب و حیا دوشتوئی»* دختران دبیرستانی یک راست رفتند سمت چوب لباسی‌ها! مقنعه‌هایشان را از زیر گلو گرفتند و به سمت بالا کشیدند: «آخ ی ی ش داشتم خفه می‌شدم!» دستی به سروروی موهایشان کشیدند. دکمه‌های فرم سرمه‌ای خود را باز کردند و به زحمت جائی برای آویزان کردن مقنعه و مانتوی خود پیدا کردند. یکی دو تا از مانتوها افتاد روی زمین. به هم نگاه کردند و دزدکی زدند زیر خنده. کوله‌پشتی‌های سرمه‌ای و مشکی قلمبه‌اشان را پرت کردند گوشه‌ی مبل. به فکری که در مورد محتوای کوله‌اشان کردم خنده‌ام گرفت: «چادر‌های سیاه! ساده یا ملی؟!» آن روز سر جاده چادرم را از توی کیفم درآورده بودم و همانطور که پدر خواسته بود انداخته بودم روی سرم.