شماره:32 در مسجد نشسته بودیم , داشتیم در مورد تهیه هزینه کسانی تا حالا از این مسجد به پابوس امام رضا علیه السلام نرفته اند,صحبت میکردیم. پنج نفر را به نیت پنج تن آل عبا ازطرف روحانی مسجد و هیىت آمنا و کانون که ما مسىول آن بودیم,تصویب شد. بعد از جلسه یکی از پیرمردهای هیىت آمنا آمد من را کنار کشید وبه من گفت:الان حدود24سال داری,من هم شما را از کوچکی میشناسم. میخواستم بدانم قصدتشکیل زندگی به زودی دارید؟ گفتم:هر کسی آرزویش است. گفت:خیلی خوب,من یکی را سراغ دارم که اهل این چیزهای امروزی که مردم گرفتارش هستند نیست و خانواده آنها هم در خط او هستند,یک دختر دم بخت دارند,دوست داری برایت درست کنم؟ گفتم:چه کسی است؟ گفت:چکار داری؟آدم درستیه. گفتم:همینطوری که نمیشود, آدم اول باید بشناسد ,بعد قدم خیر بردارد. گفت:از کلامت معلومه که اشتیاق داری,پسر بزرگم است. من پسر این حاجی را در مسجد چند باری دیده بودم ودخترش را دوبار اتفاقی که رفته بودم خانه پدر بزرگش برای کارهای مسجد, اتفاقی سیمای او را دیده بودم . چون در محله دیگری بودن و گاهی به خانه بابابزرگش می آمد. گفتم:باشه به خانواده ام بگم وخبرتون می دهم. آن حاجی خوشحال شد:گفت باشه,فقط روی تلفن مغازه ام بزن که کسی بو نبرد,چون جلسه خواستگاری باید مخفی باشد. گفتم:باشه. رفتم خانه ,خبر را به مادرم دادم ,او خیلی خوشحال و قبول کرد اما گفت:قبل از خوستگاری رسمی, برای آشنایی و دیدن تفاهم های دو طرف جلسه ای بدون سر وصدا تشکیل بشود. من حاجی را خبر دار کردم,ایشان قراری بستند برای روز مبادایی. من با مادرم وپدرم رفتیم خانه پسرحاجی بدون اینکه کسی دیگر را خبر دار کنیم. وارد منزل که شدیم خیلی احترام به ما گذاشتن,در اتاق پذیرایشان رفتیم و نشستیم. خانواده ها شروع کردن به صحبت کردن. شرایطی که بیان کردن خیلی خوب بود, برای یک جوان که تازه میخواهد تشکیل خانواده بدهند. مادرم در گوشی به من گفت:استرس خوشحالی نگیرتت,برو با دختر کمی هم کلام شو ببین هم تو مسىله فکری کفوت است. گفتم:چشم. مادرم به مادر دختر گفت:تا این دو جوان با هم صحبتی کنند تا اونها از هم چه توقعاتی دارند,ما هم مساىل خودمان را مطرح میکنیم. مادر دختر بالرزه صدا گفت:درسته. من توچهره پدرش عرق غیر عادی دیدم. بلند شدیم رفتیم توی اتاق دیگر. نشستیم,خیلی استرس داشتم,آب گلویم برایم مثل سنگ شده بود وسخت قورتش میدادم. کسی حرف نمی زد من برای شکست این حالت گفتم:امسال بارانی خوبی هم آمد. بعدفکر کردم که مگر کشاورز است این طور با او دارم صحبت میکنم,اما به هر حال گره کلام باز شد, او هم گفت:بله بله. از او از سنش پرسیدم,چهارسال کوچکتر از من بود ودیپلم گرفته ودرس را ادامه نداده,به گفته خودش میخواست راه و رسم خانه داریش را کامل کند. بعد از چندین سوال که در نگاه من مثبت ارزیابی می شد,خدا خواست این سوال را از من کند . سوال کرد:نظرت در مورد زن در جامعه چیه؟ گفتم:در مورد چه جایگاهی. گفت:حضور در اجتماع,آرایش,تعامل اجتماعی. گفتم:حضور الهی پسند داشته باشد,آرایش برای شوهرش,تعامل اجتماعی معقول ومشروع که خدا احازه داده. گفت:اینها را با اصطلاح دیگر زیاد شنیدم ومجبور بودم عملشان کنم بدون فهمیدن دلیلشان. آن وقت فهمیدم درون این خانواده تعصب مذهبی بدون دلیل حاکم است,که این جوان آن را قلبا نپذیرفته. گفتم:خدا پسندانه یعنی حد حدودی که خدا برای سعادت بنده اش در دنیا وآخرت قرار داده, انجام دهیم, چون او خالق وسازنده ما است ,و او از فاز های غیر مجاز او اطلاع دارد. زن گنج شوهرش وامانت الهی است ,جامعه مثل بازار است که همه جور می آیند. نباید گنج جلوه گری کند در بازار چون که دزدان طمع آن میکنند. ,بلکه در جای امن باید جلوه گری کند آن هم کنار امانت دار. آن بازار, جامعه است,آن مکان امن, خانواده است و شوهر ,امانت دار هدیه الهی است. آرایش وجلوی گری هم برای امانت دار باید باشد. تعامل اجتماعی هم که با توضیح دوجواب اول تا اندازه ایی مشخص شد. دخترگفت:فکر زیبایی داری. گفتم:ممنون. گفت:من با فکر تو میسازم اگر همینطور به دنیا زیبا میکنی ومی اندیشی. گفتم:نظر لطفتون است. جلسه گفتگو تمام شد و از اتاق خارج شدیم,بعد از پذیرایی به خانواده ها گفتن:به هم خبر میدهیم که آیا جلسه خواستگاری بیاییم یا نه. از خانه دختر خارج شدیم مادرم گفت:چطور بود؟ گفتم:خوب بود. به خانه که رسیدیم, بعد ازخبر مثبت دو طرف را بدست آمد,خبر خواهرم هم دادیم. جلسه خواستگاری تشکیل شدویک صیغه محرمیت برای چند روز آشنای بیشتر خوانده شد وعقد داىم هم بعد از یک ماه خوانده شد. 📢ادامه دارد... 🕌دین کده🕌 Http://Eitaa.Com/din20m @din20m