به تازگی فاطمه هاشمی، دختر مرحوم هاشمی رفسنجانی، و کرباسچی، از نزدیکان او، مصاحبه مفصلی درباره شخصیت او و مخالفانش انجام دادند که علی رغم دربرداشتن نکات مهم ولی چندان دیده نشد، و به اصطلاح از طرف رسانه ها تحویلش نگرفتند. سعی می کنم بعضی از فرازهای مهم آن را جدا کنم ولی مطالعه اصل مصاحبه هم توصیه میشه:
* کرباسچی: من اولین بار ایشان را زمان بین دستگیری حضرت امام و تبعید ایشان دیدم. یک سخنرانی فوق العادهای در مسجد امام قم که مملو از جمعیت بود کردند.
*فاطمه: من یادم است که یک بار به بیمارستان رفتم یک خانمی آمده بود پایین و جیغ میزد. من رفتم ببینم چه خبر است. به او گفته بودند که سر بچهات شکسته و برو نخ بخیه بخر. او هم به بابای من توهین می کرد هم به مقامات دیگر. من آمدم خانه و به بابا گفتم ببین این چه حکومتی است که دارید؟ یک زن روستایی آمده و هیچ چیز هم نمیداند و به او میگویند برو نخ بخیه بخر. به همه هم توهین کرد. برگشت گفت حق با اوست.
*فائزه خیلی به تذکرهای بابا گوش نمی داد اما من هم گوش می دادم هم مشورت می کردم.
*بابا یک روز در نماز جمعه صحبتی کرد. وقتی به خانه برگشت گفتم بابا این چه حرفی بود که در نمازجمعه زدی. خیلی حرفتان بیخود بود. گفت بابا راست می گویی. وقتی آدم ساعت های زیادی صحبت کند بالاخره یک حرف بیخود هم می زند. یعنی اصلا دفاع نکرد.
*خیلی چیزها از جاهای دیگر انجام می شد، ولی به پای بابا نوشته می شد.
*آقای هاشمی پناهگاه مهندس موسوی بود. چون آن موقع جاهای دیگر با وی همراهی نمی کرد.
*من که امروز داشتم نامه بابا را می خواندم یک نامه ۱۵۰ صفحه ای بود و من هم با خواندن آن زار زار گریه می کردم.
*وقتی اصلاح طلبان در انتخابات مجلس شرکت کرده بودند من خودم با آقای تاجزاده صحبت می کردم و می گفت من اگر گذاشتم پدرت از چهاردهم بالاتر بیاید. یعنی اینجور برخوردهای تند و تیزی با بابا می کردند.
*عکس های آقای منتظری را پایین کشیدند. حتی از بابا خواستند که آقای منتظری را حصر خانگی کند اما این اتفاق در دوره آقای خاتمی افتاد. در شورای امنیتی که آقای خاتمی رییس آن بودند این اتفاق افتاد.
*یکی از همین آقایانی که خیلی عوض شده، وقتی آقای منتظری به آیت الله خامنه ای تسلیت گفته بود، ایشان در همین حیاط خانه ما دست بابا را گرفته بود و می گفت ما اجازه نمی دهیم که هنوز کفن امام خشک نشده آقای خامنهای جواب تسلیت آقای منتظری را بدهد.
*از رفسنجان آمدم دیدم مادرم برای آقای منتظری گریه می کند. بابا هم در حیاط راه می رفت و خیلی ناراحت بود. من هم یک ساعت پیش بابا راه رفتم و و از امام انتقاد کردم که چرا امام باید با آقای منتظری این کار را بکند؟... هی من هم به بابا غر می زدم. بابا یکدفعه چک زد در گوش من، من هم زدم زیر گریه؛ چون تا حالا از بابا «تو» نشنیده بودم. گفتم حقتان است!
مجید بهستانی
https://eitaa.com/mbehestani