#داستان_آموزنده
🔆پسر كچل
يك رفيقى داشتم ، خدارحمتش كند. مى گفت : پدرم با حاج شيخ رفيق بود، ومنزل ما هم مى آمد اما چيزى نمى خورد، من كوچك بودم وسرم كچل بود، وهر چه مداوا ميكردم خوب نمى شد.
حاج شيخ ؛ به من فرمود: كلاهت را بردار ببينم وقتى كلاه را برداشتم يك نگاهى بسرم كرد، و فرمود: بله بد مرضى هم هست ، آب دهان به سرم انداخت . من كه بچه بودم عصبانى شدم ، رفتم به مادرم گفتم : اين ديگر كيست ، كه پدرم او را اينقدر احترام مى كند.
مادرم گفت : مگر چه شده ؟ گفتم آب دهان به سرم انداخت . مادرم گفت : مادر ايشان مرد بزرگى است ناراحت نشو.
من يك وقت احساس كردم كه سرم مى خارد، هى خاراندم زخم شد زخم را كندم ديدم زيرش مو در آورده .
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚
@dmnoor 📚✾