#طنز_های_مدرسه
#قسمت_پانزدهم
آنچه شنیده می شد صدای سرفه و پیف پیف بود!
معاون بد بخت را بیدار کردند؛ بیچاره نمی دانست چه شده!
بلند شد و گفت: بچه ها کسی دلش درد میکنه؟
من و محسن از خنده بی صدا زیر پتو می لرزیدیم؛
همه گفتند: نه!
چراغ را روشن کرد و گفت: چقدر شعور بعضیا کمه نمیرن دستشویی!
یکی از بچه ها گفت: آقا یه نفر نمیتونه این فاجعه رو رقم بزنه!
باز لرزش ما بیشتر می شد!
یکی از بچه ها گفت: آقا این بو طبیعی نیست یکی بمب بد بو زده!
اینجا بود که خنده ما تبدیل به سکوت مرگ باری شد.
ادامه دارد...