#کله_بند
#قسمت_پنجم
ماشین پلیس آهسته روانه کلانتری شد!
اشک در چشمانم جمع شده بود. کنارم سربازی لاغر نشسته بود.
به سرهنگ که در صندلی جلو لمیده بود گفتم: تاکی طول می کشد کل این ماجرا!
سری خواراند و گفت: بستگی به خودت دارد! اگر زود اعتراف کنی و تبرئه بشوی نهایتا دو روز؛
بالاخره رسیدیم. بازداشتگاه اتاقی پنج در سه بود و تاریک! دیوار ها با رنگ خاکستری پوشیده شده بود.
پنج نفر در بازداشتگاه بودند؛ یکی از آنها مشغول خواندن بود؛
عجب صدایی داشت؛
میخواند و من هم اشک می ریختم!
گل پونه های وحشیه ....
من مانده ام تنهای تنها...
ادامه دارد...