نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_چهارم تنها چیزی که می‌تواند مرا در این افکار بیرون بیاورد آمدن مشتری است! پلیسی چاق ک
ماشین پلیس آهسته روانه کلانتری شد! اشک در چشمانم جمع شده بود. کنارم سربازی لاغر نشسته بود. به سرهنگ که در صندلی جلو لمیده بود گفتم: تاکی طول می کشد کل این ماجرا! سری خواراند و گفت: بستگی به خودت دارد! اگر زود اعتراف کنی و تبرئه بشوی نهایتا دو روز؛ بالاخره رسیدیم. بازداشتگاه اتاقی پنج در سه بود و تاریک! دیوار ها با رنگ خاکستری پوشیده شده بود. پنج نفر در بازداشتگاه بودند؛ یکی از آنها مشغول خواندن بود؛ عجب صدایی داشت؛ می‌خواند و من هم اشک می ریختم! گل پونه های وحشیه .... من مانده ام تنهای تنها... ادامه دارد...