نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_پنجم هر دو حس و حال الاغی را داشتند که تیتاپ خورده باشد.
وظیفه حسن و شعبان شب ها نگهبانی از خانه مش غلام بود. پشت درخت انار مقر نگهبانی شان را تعیین کردند. دقیقا همان شب اول دزد را شکار کردند. ساعت عدد نه را نشان می داد. حسن نشسته بود و پسته می‌خورد. شعبان ایستاد و منتظر آمدن هوشنگ شد. بعد از مدتی! شعبان گفت: حسن دزد! _صبر کن! بلند شد و ایستاد. مردی کت را بر سرش کشیده بود و درحال رفتن به خانه مش غلام بود. حسن گفت: خودم ادبش می کنم! بعد به مش غلام می گوییم که نجاتش داده ایم و او هم به ما سکه بیشتری می دهد. شعبان دستانش را بهم مالید و گفت: حتما در اینکار شریکت خواهم بود. حسن سنگی به اندازه کله اش برداشت. شعبان هم یک چوب به اندازه دستش و به عرض گردنش پیدا کرد. مرد کت به سر تا خواست در را بزند. حسن و شعبان مثل گله کفتار بر سرش ریختند. مرد را شل و پل کردند و برگشتند. خوشحال از اینکه باز پول دار تر از قبل خواهند شد. ادامه دارد...