رمان📚 خانم_ ناظم سلام به به خانم زارعی چه عجب کردین قدم رو چشم ما گذاشتین یه لبخند ژکوند زدم و با مظلومیت بهش نگاه کردم ناظم_ قیافتو اینجور واسه من مظلوم نکن تو دوباره دیر کردی زارعی؟ سرمو انداختم پایین ناظم_ مگه من بهت نگفتم شبا کمتر با لبتاب ور برو زود بخواب باز چرا دیر کردی ها زارعی ؟ _خانم به خدا من دیشب زود خوابیدم با لبتابم ور نرفتم زیاد نمیدونم چرا دیر شد. یکم بهم خیره شد و گفت ناظم_ نامرو بهت میدم ولی دیگه نبینم دیر کنی ها سرمو تکون دادم اسم دبیرو بهش گفتم نوشت، نامرو ازش گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم سمت کلاس روزها و ماه ها پشت هم میگذشتن و به زمان کنکور نزدیکو نزدیکتر میشدم