رمان📚
#پارت_۴
#حجاب_من
خانم_ ناظم سلام به به خانم زارعی
چه عجب کردین قدم رو چشم
ما گذاشتین
یه لبخند ژکوند زدم و با مظلومیت
بهش نگاه کردم
ناظم_ قیافتو اینجور واسه من مظلوم
نکن تو دوباره دیر کردی زارعی؟
سرمو انداختم پایین
ناظم_ مگه من بهت نگفتم شبا
کمتر با لبتاب ور برو زود بخواب
باز چرا دیر کردی ها زارعی ؟
_خانم به خدا من دیشب زود خوابیدم
با لبتابم ور نرفتم زیاد نمیدونم چرا
دیر شد.
یکم بهم خیره شد و گفت
ناظم_ نامرو بهت میدم ولی دیگه نبینم
دیر کنی ها
سرمو تکون دادم
اسم دبیرو بهش گفتم نوشت، نامرو ازش
گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم سمت کلاس
روزها و ماه ها پشت هم میگذشتن و به زمان کنکور نزدیکو نزدیکتر میشدم