رمان📚
#پارت_۴۳
#حجاب_من
#زینب
نسترن_زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی
یه لبخند مصنوعی زدم_ اهل رقصیدن نیستم
نسترن_حتی با من؟
_ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین
هر دوشون تشکر کردن
سرمو انداختم پایین_ با اجازه
دوباره رفتم تو آشپزخونه....
بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه
اوففف ساعت ۱۲ شبه خدا میدونه این چند ساعتو چطور تحمل کردم
اگه ذکرایی که میگفتم و توکل با خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم
خصوصا با این قلب مریض
خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم
.
.
#طاها
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز و خوردن صبحانه طرفای ۷:۳۰ بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم
صدای در اومد
_بفرمایید
خانم تقوی _سلام
_سلام بفرمایید بشینید
تقوی_ با من امری داشتین؟
_خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین
سوالی نگاهم کرد
_میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین
تقوی با تعجب_چی؟ ولی آخه
_ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه
هنوز تو شُک بود ولی بلند شد_چشم
رمان📚
#پارت_44
#حجاب_من
#طاها
منتظر بودم هر چه سريعتر اون برگرو بياره ولي طبق معمول كه ادم هر وقت
منتظره زمان ذودتر بگذره! عقربه هاى ساعت اصلا از جاشون تكون نميخوردن
به هر زور و زحمتى كه بود 10 دقيقه رو دووم اوردم ولى تقوى هنوز نيومده بود دو دقيقه ديگه صبر كردم بازم نيومد
خيلى عصبى بودم زنگ زدم دفتر ﭘرستارى يه خانمى برداشت_ دفتر پرستاري بفرماييد
_شمس هستم بگيد خانم تقوى زودتر بيان اتاق من
خانمه_ چشم چشم اقاي شمس
با عصبانيت گوشيمو گذاشتم سرجاش
5 دقيقه ي بعد در زدن
با عصبانيت_ بفرماييد
تقوي_ ببخشيد اقاى شمس داشتم دنبالش ميگشتم،برگرو گرفت سمتم_بفرماييد
برگرو تقريبا از دستش كشيدم،به نگاه كردم وقتى اسم زينب،شماره و ادرسو ديدم خيالم راحت شد ـــ ممنون ميتونيد بريد
درو بست و رفت
هجوم بردم سمت گوشيم. سه تا شماره بود: شماره ي خونشون، مبايل باباش و مبايل خودش
اول همه ى شماره ها و آدرسو هر اطلاعاتي كه ازش بودو توى يه برگه نوشتمو گذاشتم تو كيف پولم. هر سه تا شماررو تو گوشيم سيو كردم
شماره ى زينبو گرفتم. يه اهنگ شروع كرد به خوندن
اهنگو شناختم. بغض از مرتضي پاشاي مرحوم بود
با شنيدن اين آهنگ بيشتر مصمم شدم كه بفهمم اين دختر چشه يكم كه آهنگ خوند گوشيو جواب داد
صداي نازك و آرومش پيچيد تو گوشي. خودش بود زينب بود
زينب_ الو ـ ـ ـ
آب دهانمو قورت دادم و لبمو با زبونم خيس كردم ـــ سلام
زينب ـــ سلام بفرماييد
_ زينب خانم نشناختيد؟
زينب_ خير بجا نميارم
_ طاها هستم. طاها شمس
رمان📚
#پارت_45
#حجاب_من
#طاها
بعد از چند لحظه مكث صداش دوباره پيچيد تو گوشي
با تعجب پرسيد_ آقا طاها شما شماره ي منو از كجا اوردين؟
اتفاقي افتاده؟
_از دفتر پرستاري گرفتم. نه نه اتفاقى نيفتاده فقط ميخواستم ببينمتون
باز هم صداش متعجب شد_ منو ببينين؟ چرا؟ مگه چيشده؟
_ بابا به خدا هيچى نشده چرا همش منتظرين اتفاقي بيفته. امروز ميتونين بياين بيمارستان؟
زينب_ بيمارستان؟ چرا؟ چيشده؟
خندم گرفت. فهميدم باز هم گيج شده. آخه تو اين يك دقيقه سه بار پرسيد مگه چيشده. هر وقت گيج ميشه اينجوري حرف ميزنه
_ گفتم كه ميخوام ببينمتون! آخه چون ميدونم اگه بگم جاى ديگه، نمياين گفتم بياين بيمارستان
زينب_ اهان باشه پس امروز ميام. ساعت چند؟
طاها_ الان ساعت 8:30 تا يك ساعت ديگه ميتونين بياين؟
زينب_ سعي ميكنم تا يك ساعت ديگه اونجا باشم
با شيطنت ادامه داد_ولي ميدونيد كه من همش دير ميكنم
بازهم خندم گرفت. راست ميگفت هميشه تاخير داره اگه بگه فلان ساعت ميام يعنى يك ساعت يا ته تهش خيلى زحمت بكشه نيم ساعت بعد از ساعت مقرر ميرسه
با خنده_ بله ميدونم 10:30 اينجايين
خنديد_ پس من سريعتر حاضر بشم. ياعلى
گوشيمو قطع كرد
با چشماي از حدقه بيرون زده به گوشى نگاه كردم
حتى مهلت نداد خداحافظي كنم
گوشيمو گذاشتم رو ميز و شروع كردم به قدم زدن تو اتاق، داشتم فكر ميكردم. . . فكر ميكردم كه چطور بايد ازش بپرسم!
چطور سر بحثو باز كنم! چطور باهاش صحبت كنم كه ناراحت نشه! كه بهم نگه زندگيه خصوصيه من به تو چه ربطي داره!
خيلى فكر كردم. همينجور راه رفتمو فكر كردم و گذر زمانو اصلا حس نكردم تا اينكه با صداي در به خودم اومدم
يه نگاه به ساعت كردم يه ربع به 10 بود
_بفرماييد
رمان📚
#پارت_46
#حجاب_من
#طاها
زينب در حالي كه چادرش مثل هميشه سرش بود و يه شال مشكى گذاشته بود با سر پايين اومد داخل، يه تكوني به خودم دادم و يقه ى پيراهنمو صاف كردم. يه پيراهن مردانه ى كرم كه آستيناشو تا روى آرنج بالا زده بودم و يه شلوار كتان قهوه اى پوشيده بودم. كت اسپرت كرم قهوه ايمم پشت صندليم بود
زينب_ سلام
_ سلام بفرماييد بشنيد
همونجور كه سرش پايين بود اومد نشست. حالا چرا سرشو بلند نميكنه؟
_ خوب هستين؟
با گفتن اين جمله سرشو بلند كرد و يه نگاه فوق العاده غمگين بهم انداخت
يهو قلبم يه جورى شد
خداى من چه بلايى سر اين دختر اومده؟ چرا رنگش اينقدر پريده؟ چرا اينقدر غمگينه؟
متعجب داشتم نگاهش ميكردم
فكر كنم خيلى بهش خيره شدم كه معذب شد و سرشو انداخت پايين
ديگه نتونستم طاقت بيارم شروع كردم به حرف زدن. هر چيزى كه ميخواستم بگمو بدون برنامه ريزى قبلى به زبون آوردم چون از اون قدم زدن و فكر كردن هيچى عايدم نشده بود و با اگرم شده بود الان اصلا تمركز نداشتم
_ زينب خانم شما چتون شده؟ چرا رنگتون اينقدر پريده؟
چشماتون چرا اينقدر غمگينن؟ چرا همش حس ميكنم يه غمه بزرگ پشت خنده هاتون پنهانه؟ اون چيه كه شما سعى دارين پنهانش كنين؟ چرا اونروز تو بارون قدم ميزدين كه آخرش منجر به اون حال وحشتناكتون بشه؟ دليل حال اونروزتون چى بود؟ اصلا ـ ـ ـ اصلا عرفان كيه؟ عرفان كيه كه قبل از بيهوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون اوردن اسمش بود؟
هان؟
كاملا معلوم بود تو شُكه
با تعجب و دهان باز داشت نگاهم ميكرد
خيالم راحت شده بود از اينكه موفق شدم همه ى سوالامو به زبون بيارم فقط ميمونه جوابش كه خيلى كنجكاوم
رمان📚
#پارت_47
#حجاب_من
#طاها
منم با كنجكاوى و حالت سوالى خيره شدم و به چشماش بعد از چند ثانيه اون كم اورد و سرشو انداخت پايين يكم مكث كرد و بعد زبون باز كرد
زينب_ چرا اين سوالارو ميپرسين؟
_خب اين چند وقت خيلى ذهنم درگيرتون بود. راستش نگرانتون بودم اينارو پرسيدم كه شايد بتونم كمكتون كنم
زينب_ كمكى از دست كسى بر نمياد
_ شريك دردتون كه ميتونم بشم؟
سرشو بلند كرد، كوتاه ولى عميق بهم خيره شد_ از كجا بدونم حرفاى كه ميزنم بين خودمون ميمونه و اونارو به كسى حتى مامانو بابام نميگين؟
با اطمينان بهش نگاه كردم جورى اروم بشه_ به من مياد خبر چينى كنم.
به اطرافش نگاه كرد. شالشو صاف كرد. چادرشو درست كرد.
چشماش رو سرتاسر اتاق ميگردوند تا آخرش كه رسيد به من.بى قرار بود اينو خوب ميفهميدم از رفتارش لبخند زدم_نگران نباش هر چيزى كه بگى بين خودمون ميمونه
دست راستمو گرفتم بالا_ به شرفم قسم
نفس عميق كشيد. چشماشو بست. خوب زير نظر گرفته بودمش انتظارم زياد طولانى نشد شايد دو دقيقه كه شروع كرد به حرف زدن
زينب_ جواب همه ى سوالاتون خلاصه ميشه تو يه كلمه ـ ـ ـ عشق. عشقى كه 7 ساله تو دلم رخنه كرده عشق پسر عموم،
خيلى تلاش كردم بيرونش كنم اما نشد. دليل حال اونروزم هم اين بود كه خبر ازدواجشو شنيدم و رنگم پريده چون
ديشب خيلى بهم فشار اومد آخه بله برونش بود.
با هر كلمه اى كه ميگفت چشمام گشادتر ميشدن اصلا فكر نميكردم زينب عاشق كسى باشه اصلا ـ ـ ـ انتظارشو نداشتم خيلى متعجب شده بودم. با تعجب داشتم نگاهش ميكردم مغزم ارور داده بود
چشمايه قهوه ايشو باز كرد و مستقيم خيره شد تو چشمام
زينب_ حالا فهميدين؟
گيج سرمو تكون دادم كه يهو مغزم فرمان داد_ گفتى 7 سال؟ مگه الان 16 سالت نيست؟
رمان📚
#پارت_50
#حجاب_من
پشت خط........ _
مامان_ چشم بهتون خبر میدم شما هم به خانواده سلام
برسونید. خداحافظ
گوشیو قطع کرد
_مامان یک بود؟
مامان_ مامان رئیس
بیمارستان که توش بودی! فرداشب، شام
دعوتمون کردن خونشون. آخه ما که اینارو نمیشناسیم
چطور بریم خونشون
_منم الان رفتم بودم بیمارستان بهم گفت. خودش که آدم بدی
نیست خانوادشو نمیدونم
مشکوک پرسید_ چند سالشه؟
_نمیدونم بهش میخوره 28 یا 29 باشه
مامانم خیلی مشکوک نگاهم میکرد
_وا چیه مامان؟
مامان_ راستشو بگو
چشمام درشت شدن
_راست چیو بگم؟
مامان_ پسره بهت
حرفی زده؟
_اا مامان؟ این آقا خیلی نجیبه بعدشم 10 سال از من بزرگتره من جای خواهرشم
مامان_ امیدوارم همینطور که تو
میگ باشه
_همینطوره. حاالا میریم؟
مامان_ بزار به بابات بگم
_باشه
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم وضو گرفتم نماز ظهر و عصرمو
خوندم
خیلی آروم شدم.کلا نماز آرومم میکنه خصوصا وقتی سجده میرم
حس خیلی خوبی بهم دست میده که قابل وصف نیست
#طاها
ن یه نیم
ساعت میشه اومدم خونه و داریم نهار میخوریم
همینکه زینب رفت زنگ زدم به مامان شماره ی خونه ی زینب
اینارو دادم اونم زنگ زد با مامانش صحبت کرد گفت فردا
شب شام بیان خونمون الانم منتظریم ببینیم بابای زینب چ میگه
تلفن زنگ زد مامان بلند شد برداشت
رمان📚
#پارت_51
#حجاب_من
مامان_ بله بفرمایید؟
.........
مامان_ سلام خانم زارعی خوب هستید ؟
.........
مامان_ خیلی ممنونم. بله بله پس میاین دیگه
.........
مامان_ خواهش میکنم این چه حرفیه شما
مراحمین تشریف بیارین
.........
مامان_ پس، فردا شب میبینیمتون. خداحافظ شما
گوشیو قطع کرد
_پس میان!
با لبخند_ آره. خیلی دلم میخواد زودتر ببینمش. وای فردا شب
چی درست کنم؟
خندیدم _ تا جایی که من میدونم هر غذایی رو نمیخوره اگه نظر منو میخوای براش
ماکارانی درست کن و نگو زشته
با ذوق_ باشه پس برای اون
ماکارانی درست میکنم برای بقیه هم
یه چیز دیگه
هممون از اینهمه ذوق مامان خندیدیم اخه تو حالت عادی اگه
بهش بگیم برای مهمون
ماکارانی درست کن میگه زشته
بعد میخوان بگن برامون
ماکارانی درست کرده
مامان_ آقایون بیاین بهم کمک
کنید باید کل خونه رو گردگیری کنیم
بعدم برین خرید برای فردا
منو محمد و بابا_ وای نه
مامان_ وای مای نداره آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.
خم شد رو شکمش_ آخ دلم
مامان_ اصلا راه نداره هیچ جور
نمیتونین از زیرش در برین
_محمد جان بلند شو باید بریم خونرو گردگیری کنیم
محمد با لبو لوچه ی آویزون راست وایساد و اومد دنبالم
کل خونه رو تمیز
کردیم از حال رو
پذیرا بگیر تا اتاقامون دیگه از کتو
کول افتادیم
آخیش بلاخره اتاق هم تموم شد
هردومون هم زمان ولو شدیم رو تختمون
رمان📚
#پارت_52
#حجاب_من
کمرشو گرفته بود و ناله میکرد _ آی مامان کمرم آی خدا دارم میمیرم وای
_اه چته محمد هرکس ندونه فکر میکنه حامله ای که اینجوری کمرتو گرفتی و داری ناله
میکنی
حواسش کلا نبود_ آره آره
برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش
محمد_ آخ نامرد چته؟
_تو حامله ای؟
چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی ؟
_به من چه خودت گفتی
محمد_ من گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت
چ فکری میکنی ؟
سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم
_به من چه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی اره
صدا ازش نمیاد برگشتم سمتش دیدم
یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده
#زینب
حاالا من چ بپوشم
_
مامان من فردا شب چ بپوشم؟
مامان_ لباس
_میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان_ همونایی که داری
_وای مامان میدونم
همونا که دارم کدومو آخه
مامان_ هرکدومو دوست داری
جیغ زدم _مامان
مامان_ یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه .
من که هر چی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا میپرسی با قیافه ی آویزون و سر پایین افتاده رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
رمان📚
#پارت_53
#حجاب_من
دوتا آبی نفتی _مشکی _ چهارخونه کرم سورمه ای _ سبز،مشکی_طوسی _ آبی آسمانی _ لی
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست
.
.
#طاها
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کیِ خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با
اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعی ن ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز
دخترو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین داد زد_ چته؟
دخترای به دور و برم نگاه کردم دوتا نزدیکمون
داشتن درست قورتمون میدادن برگشت چندتا زن و مرد هم توی فروشگاه بودن چپ چپ نگاهمون کردن
_هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو . حالا هم بیا
سریع خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
.....
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
الان ساعت 6:30 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم
رمان📚
#پارت_54
#حجاب_من
یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم
عطر زدم
یه نگاه به محمد کردم
یه تیشرت آبی آسمانی قشنگ پوشیده بود با شلوار لی موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی دوست داشت زده بود . یه نگاه به دستاش کردم طبق معمول دست چپش ساعت نقره ایش و دست راستش تسبیح
قشنگ آبیش بود به اضافه ی انگشت عقیق نقره البته از نوع
سفید که تو انگشتش گذاشته بود
صدای اس ام اس گوشیم اومد نگاه کردم نوشته بود_ پشت درم.
درو باز کن
با لبخند رفتم به آیفون نگاه کردم تصویرشو که دیدم لبخندم پررنگ تر شد . درو باز کردم منتظر موندم بیاد بالا
اومد تو با لبخندی که عضو جدا نشدنیه صورتش بود باهام دست داد و احوال پرسی کرد
داشتیم باهمدیگه خوشو بش میکردیم که مامان بابا و محمد
اومدن بیرون. هنوز ندیده بودنش،همینکه مامان خواست بپرسه کی بود دوباره صدای موبایلم بلند شد
نگاه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
_بله؟
صدای یه آقا
صدا_ سلام آقای شمس؟
_سلام بله خودم هستم شما؟
صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن نیستیم درست اومده باشیم
_بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
مامان_ اومدن؟
_فکر کنم
دویدم سمت در
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
ی ماشین اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد
بیرون و بعد برد تو
ماشین کنارم ایستاد
سه نفر پیاده شدن
رمان📚
#پارت_55
#حجاب_من
یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب که صندلیه عقب نشسته بودن راهنماییشون کردم داخل
بعد از سلام و احوال پرسی
آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن
رسیدن
.
.
#زینب
وارد حیاط شدیم
یه حیاط حدودا 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود
حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به هر چند متر روشنایی گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راه باریک هم سنگ فرش کرده بودن
رسیدیم به آپارتمان
دو طبقه بود با کاشیای قشنگ و مرمر سفید
از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود . عادتمه از هر پله ای که باالا برم باید بشمارمش
به پله های آخر که رسیدیم در باز شد ی خانومی اومد بیرون من از جلوی بقیه داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم
نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد
سلام کرد .دست دادیم و یهو بغلم کرد.
خیلی متعجب شدم
به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو
بالل آوردم بغلش کردم
یه نگاه بهم کردو صورتمو
غرقِ ب*و*س*ه کرد، اوف بالاخره
ولم کرد
از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم
دو نفر ایستاده بودنراهنماییمون کردن داخل
بعد از اینکه احوال پرسی تمام شد رو مبل که نشستیم طاها شروع کرد به معرفی کردن
طاها اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد
سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم
هستن
#رمان📚
#حجاب_من
#پارت_57
باهام دست داد واحوال پرسی کرد
داشتیم باهمدیگه خوشوبش میکردیم که مامان بابا و محمد
اومدن بیرون. هنوز ندیده بودنش،همینکه مامان خواست
بپرسه کی بود دوباره صدای مبایلم بلند شد
ه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
_بله؟
صدای یه آقایی اومد
صدا_ سالم آقای شمس؟
_سلام بله خودم هستم شما؟
صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن
نیستیم درست اومده باشیم
_بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
مامان_ اومدن؟
_فکر کنم
دویدم سمت دروازه
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
یه ماشینی اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو اورد بیرون بعد برد تو
سه نفر پیاده شدن