eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
130 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀⃟ 💛 ⚠️!! برسه‌اون‌روز🌤 که‌خستہ‌ازگناهامون 🥀 جلـو زانـوبزنیـم؛😭 سرمونوپایین‌بندازیم😔 وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن🥀 ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 کِےشَودحُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم..؟!😭 ༺🦋⃟ 💙 ¦⇢ @do313khtar
"حجاب" یعنی اقتدار 💎 🔗⃟💛|@HeremDefender
آن که در دلِ بود؛ تنگ ؟! دلش ؟! را چگونه به رساندی خدا؟! هاش را.. دلِ اش را.. هایش را... خداییِ تو که ... نسخه ی یافته که که مثلا نسبت به نسخه ی قبلی یک سری داشته باشی و یک سری ... مثلا بگوییم خدایِ ورژن تا توی هم میداد ولی به که رسید باید میرفت روی قله ی .... توی چند روز میشد تا خدایش بدهد.... نه تو همانِ خدایِ ... همان خدایِ پاهایِ .. همان خدایِ نگرانِ ... تو همان خدایِ در ... همان خدایی که را داد... [دلِ منِ به دامِ نهنگ افتاده را آرام کن:)]
໑🖤⛓ • . خوشا آنان ڪہ یارشان شد صداقت در عمل گفتارشان شد.. بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند علمدار ســــردارشان شد 💌¦↫روزتون_شہدایۍ🕊✨ 📿¦↫شہید‌جھادعمادمغنیھ🖤!
"حجاب" یعنی اقتدار 💎 #حجاب 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻  
نسیم گل، معطر شد فضا🌷"🌬^ از وجود فاطمه اخت الرضا 🫂♥️*• میلاد شافعه مؤمنین، ایران زمین و خواهر امام هشتمین 🌝💐>>
رمان📚 _زینب خیلی ممنون که هوامو داشتین ولی دیگه نیازی نیست بیاین آژانسیه آشناست نمیخوام فکر بدی بکنه اوه اوه فهمید چه زرنگه لبخند زدم_ باشه پس مواظب خودتون باشین به یه لبخند اکتفا کرد زینب_ با اجازه خدا حافظ _ خدانگهدارتون باشه رفت سوار ماشین شد، اونقدر نگاه کردم تا کاملا ماشین از دیدم محو شد . . توراه داروهامو گرفتم وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دیر کردی و منم مجبور شدم دوباره همون دروغارو تحویلش بدم اصلا دلم نمیخواست دروغ بگم ولی اگه میگفتم میفهمید چون قبلا بهم شک کرده بود فهمیده بود دوسش دارم و گفت اونو از فکرت بیرون کن زینب یه پارچ آب ریختم و با خودم بردم تو اتاقم عادت داشتم همیشه اب کنارم باشه لباسمو عوض کردم و قرصامو خوردم از اتاق اومدم بیرون یکم کانال های تلویزیونو عوض کردم، هیچی داشت نمیداد حوصلم سر رفت اوف مامان_ زینب فردا شب میخوای چی بپوشی؟ اه لعنتی باز هم در مورد عرفان... بازهم عرفان _ مانتو مامان_ کدوم مانتو _ وا مامان خب یکیو میپوشم دیگه چه فرقی میکنه مامان_ خب میخوام بدونم _ مشکیه خوبه؟ مامان_ داری میای جشنا بازم میخوای ست مشکی بپوشی؟ اخ مامان...مامان...تو چه میدونی از دل دخترت...تو چه میدونی که فردا شب، شب مرگه دخترته... تو چه میدونی که
رمان📚 دخترت غذادار دلشه... تو چه میدونی باز چشمام اشک افتاده بودن نمیدونستم چطوری جلوشونو بگیرم که مامانم نبینه سرمو برگردوندم طرف تلویزیون و دوباره کانالو عوض کردم _ چیه مگه قشنگه! اینهمه ادم تو عروسیا از سر تا پا مشکی میپوشن، حالا روسری رنگ روشن میپوشم که همه مشکی نباشه مامان دیگه چیزی نگفت من فکرم همش درگیر فرداشب بود قلبم داشت میومد تو دهنم بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردیم ساعت ۱۱ بود که مامان بابا رفتن بخوابن منم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم یکم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم گوشیمو برداشتم یه پیام با این مضمون نوشتم _ سلام پسر عمو، میدونم خوبی. مبارک باشه ارسالش کردم به عرفان گوشی دستم بود و داشتم بهش فکر میکردم که یه پیام اومد. بازش کردم عرفان_ سلام خوبی؟ ممنونم هه خوب _عالیم.خواهش میکنم عرفان_چه خبر چیکارا میکنی _هیچی بیکار. خوش میگذره؟ عرفان_اره خیلی اخ خدا... دارم جون میدم این چه امتحانیه اخه _همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی عرفان_ممنونم زینب. ایشالا عروسیه تو قلبم به درد اومد. اخه من بدون تو چیکار کنم؟ مگه زندگی هم میتونم بکنم؟ هر جوابی که بهش میدادم دقیقا برعکس افکارم بود. با دستای لرزون و چشمای به اشک نشسته براش مینوشتم استیکر خنده گذاشتم_ خیلی ممنون. ان شاءالله خندید_ چه ذوقیم میکنه
رمان📚 _چیکار کنم خو، خودت گفتی بازم خندید، میتونستم خوب بفهمم عشقم چقدر خوشحاله_ ایشالا تو هم با یه پسر خوب ازدواج میکنی خوشبخت میشی _ممنونم پسر عمو. کاری نداری؟ عرفان_نه. فقط فردا شب میای دیگه زینب _آره. یا علی عرفان_ خدانگهدار خدانگهدارت باشه عشق من خوشبخت بشی عشق من ان شاءالله همیشه بخندی عشق من عشق من ... عشق من چقدر این واژه برام غریبه وقتی عشقم کسی که ۷ ساله برام مثل نفس میمونه هیچ حسی بهم نداره چقدر دلم گرفته...چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم... کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی یک روز از ۷ سال دوست داشتن من دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم مامان_ زینب؟ نمیخوای بلند شی؟ چشامو آروم باز کردم.کی خوابم برده بود؟ _سلام مامان_سلام.بلند شو بیا صبحانه بخور _باشه مامان_دوباره نخوابیا. بلند شو بلند شدم مامان رفت بیرون رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم کاملا بی حس بودم. به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که خوابم برد
رمان📚 چند ساعت همینجور گذشت به ساعت نگاه کردم ۴ بود. به خودم تو آینه نگاه کردم یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم.در عین زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود یه تَه آرایشی هم داشتم. جلوه ی چشمام خیلی بیشتر شده بود. خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی! وقتی مامان که همش بهم میگه آرایش بهت نمیاد الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن. آخه قربونت برم خدا جون.... دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم مامان_ بریم؟ _بریم راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا.... . رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا....یهو چشمام گرد شد وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟ اون لحظه اینقدر گیج شده بودم که اصلا حواسم نبود زینب چی گفته. الان یادم اومد واقعا دیگه دارم دیوونه میشم باید هرچه سریعتر ازش بپرسم ماجرای دیروز چی بود در اتاقم زده شد _بفرمایید محمد_داداش؟ _جانم داداش بیا تو
رمان📚 سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم _خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان....واز سیر تا پیاز قضیرو براشون تعریف کردم یه نفس عمیقی کشیدم مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره خوب می‌فهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم غذا کوفتمون شده بود مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش سرمو به شدت آوردم بالا که گردنم درد گرفت، همونجور که ماساژش میدادم گفتم_ نه مامان الان وقتش نیست یکم صبر داشته باشید بابا_ پس کی وقتشه طاها _ بابا جان یکم صبر کنید اون الان روحیش اصلا خوب نیست، حالی که دیروز داشت دل سنگم آب میکرد من هنوزنمیدونم مشکلش چی بوده که به این حال روز افتاده بوده باید بفهمم محمد همچنان سرش پایین بود، میدونم داداش مغرورم نمی‌خواست کسی اشکشو ببینه_ داداش فقط زودتر _چشم داداشم چشم بهشون لبخند زدم _حالا بخورین دیگه! مردم از گشنگی . . تقریبا ۳ ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما...اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که بترکونمش جلوی اینهمه آدم وقتی عشقمو...تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده
رمان📚 با همون خنده هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا می‌کنم که خوشبخت بشن خیلی سخته...خیلی سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی...تو تمام این مدت فقط اه کشیدم و بغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب باز لبخند باز لبخند بغضِ در سینه خرابست حال من رحمی به حالم کن تو میدانی غمم در سینه پنهان است غم پنهان با که گویم کز چه گویم تا که آرام گیرد بغضِ در سینه ام ............ دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون برگشتن سمتم نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه
رمان📚 نسترن_زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی یه لبخند مصنوعی زدم_ اهل رقصیدن نیستم نسترن_حتی با من؟ _ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین هر دوشون تشکر کردن سرمو انداختم پایین_ با اجازه دوباره رفتم تو آشپزخونه.... بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه اوففف ساعت ۱۲ شبه خدا میدونه این چند ساعتو چطور تحمل کردم اگه ذکرایی که میگفتم و توکل با خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم . . صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز و خوردن صبحانه طرفای ۷:۳۰ بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم صدای در اومد _بفرمایید خانم تقوی _سلام _سلام بفرمایید بشینید تقوی_ با من امری داشتین؟ _خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین سوالی نگاهم کرد _میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین تقوی با تعجب_چی؟ ولی آخه _ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه هنوز تو شُک بود ولی بلند شد_چشم
رمان📚 اونم هر لحظه لبوتر میشد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد _خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره تا صحبت کنه سرشو تکون داد بدبخت زبونش بسته شد بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد دستمو بردم تو کیفم اوف حاالا مگه پیدا میشه بیشتر فرو کردم داخلش دستمو آها آها پیدا شد _الو مریم_ الو سلام زینب خوبی ؟ _سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چ خبر ؟ مریم _ مرسی هیچی . میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟ تعجب کردم _ واقعا؟ مریم _ اره الان نزدیک ۳ ماهِ دیگه . یکی از بچه ها بهم گفت آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم مریم_ مال منم نگاه میکنی؟ _آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم مریم_ باشه دستت طلا . خب دیگه مزاحمم نشو خدافظ خندیدم _ خداحافظ گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم داشتم از جلوی یه مغازه کاموا رد میشدم که ه*و* س کاموا زدن به سرم زد رفتم نگاهشون کردم کامواهای دو رنگش قشنگ بودن یکیشون که طوسی قنشگ بود خوشم اومد چندتا برداشتم دوتا میل هم گرفتم و بعد از حساب کردنشون رفتم ایستگاه یه تاکسی اومد نشستم رفتم خونه دینگ دینگ. زنگ زدم _سلام من اومدم کسی خونه نیست؟ مامان دستشو گذاشت رو بینیش یعنی ساکت شو .داشت با تلفن حرف می زد مامان _ چشم چشم من با آقام صحبت میکنم اگه شد مزاحمتون میشیم
رمان📚 کمرشو گرفته بود و ناله میکرد _ آی مامان کمرم آی خدا دارم میمیرم وای _اه چته محمد هرکس ندونه فکر میکنه حامله ای که اینجوری کمرتو گرفتی و داری ناله میکنی حواسش کلا نبود_ آره آره برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش محمد_ آخ نامرد چته؟ _تو حامله ای؟ چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی ؟ _به من چه خودت گفتی محمد_ من گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت چ فکری میکنی ؟ سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم _به من چه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی اره صدا ازش نمیاد برگشتم سمتش دیدم یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده حاالا من چ بپوشم _ مامان من فردا شب چ بپوشم؟ مامان_ لباس _میدونم لباس. کدومو بپوشم مامان_ همونایی که داری _وای مامان میدونم همونا که دارم کدومو آخه مامان_ هرکدومو دوست داری جیغ زدم _مامان مامان_ یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه . من که هر چی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا میپرسی با قیافه ی آویزون و سر پایین افتاده رفتم تو اتاقم کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم همه ی مانتوهامو نگاه کردم
رمان📚 یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب که صندلیه عقب نشسته بودن راهنماییشون کردم داخل بعد از سلام و احوال پرسی آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن . . وارد حیاط شدیم یه حیاط حدودا 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به هر چند متر روشنایی گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راه باریک هم سنگ فرش کرده بودن رسیدیم به آپارتمان دو طبقه بود با کاشیای قشنگ و مرمر سفید از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود . عادتمه از هر پله ای که باالا برم باید بشمارمش به پله های آخر که رسیدیم در باز شد ی خانومی اومد بیرون من از جلوی بقیه داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد سلام کرد .دست دادیم و یهو بغلم کرد. خیلی متعجب شدم به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو بالل آوردم بغلش کردم یه نگاه بهم کردو صورتمو غرقِ ب*و*س*ه کرد، اوف بالاخره ولم کرد از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم دو نفر ایستاده بودنراهنماییمون کردن داخل بعد از اینکه احوال پرسی تمام شد رو مبل که نشستیم طاها شروع کرد به معرفی کردن طاها اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم هستن