🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودپنجم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم
_چرا نزاشتی من جوابشو بدم؟
+خودم جوابشو دادم.
_خیلی محترمانه جواب دادی
روی زمین زانو میزنم مهدی هم درکنار من زانو میزند و با نگاهش چهره ام را میکاود.
با بغض میگویم
_همه چیزم رو گرفت اون لعنتی..
هق هق هایم هر لحظه بلندتر میشود مهدی باتردید دستش را نزدیک صورتم میاورد
اینبار صورتم را عقب نمیکشم و میگذارم تا دستان مردانه اش صورتم را نوازش کنند
اشک چشم هایم را پاک میکند
+من کنارتم ریحانه،من کنارتم!
زمزمه میکنم
_اون ازم گرفتش..
مهدی به سمت آشپزخانه میرود و با لیوان آبی به سمتم می آید با زور جرعه ای از آب را مینوشم و نفس میکشم
ریه هایم به هوای تازه ای نیاز داشت هوایی که بتوان با آن نفس کشید!
*مهدی*
به سمت یکی از بوتیک های لباس حرکت میکنیم ریحانهدختر آرامی بود هنوز هم با من احساس راحتی نمیکرد و همین برای من قابل تحسین بود..
نگاه ریحانه روی یکی از پیراهن های پشت شیشه قفل میشود پیراهن سفید رنگی با گل های ریز کرمی که خودنمایی میکرد
طرح حالت دار و زیبایی که داشت توجه ریحانه را به خودش جلب میکرد
_قشنگه!
سرش را به سمت من برمیگرداند
با دستم به همان پیراهن روبه روی اش اشاره میکنم
تعجب میکند و لبخند محوی میزند
وارد بوتیک میشویم ریحانه پیراهن را در دستانش میگیرد و برای امتحان پیراهنش به داخل اتاق پرو میرود
روبه روی اتاق میاستم ریحانه آهسته در را باز میکند
تسخیر زیبایی اش میشوم به قدری زیبا شده بود که چیزی برای گفتن نداشتم
فروشنده که خانم 30یا35 ساله ای به نظر میرسید با حیرت به ریحانه چشم دوخته
+چقدر خوشگل شدی
ریحانه لبخندی به چهره ی فروشنده میپاشد و چیزی نمی گوید
بعد از خرید یک پیراهن و روسری برای ریحانه به سمت یکی از مغازه های طلافروشی حرکت میکنیم
قبل از ورودمان دست به سینه میاستم...
#رمان#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی