🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسیششم
تماس را وصل میکند
+سلام
...
+چی شده مرضیه خانم ریحانه برگشت؟
....
+یعنی چی نه؟
....
+باشه چشم هر خبری شد اطلاع میدم خداحافظ
به چشم های قرمز و خسته ام نگاه میکند و سرش را نشانه منفی تکان میدهد!
💞💞
بی هدف در خیابان ها پرسه میزنم 3 روز است که ریحانه گمشده و هیچ خبری از او ندارم مادر ریحانه موضوع را به پلیس اطلاع داده و انها هم پیگیر موضوع هستند.
ریحانه من کجایی؟
کجایی که در این چند روز نتوانستم حتی یک شب چشمانم را روی هم بگذارم.
وقتی با سرگرد سماواتی صحبت کردم احتمال داد که مقصر گمشدن تو من هستم کاش آن روز تو را نمی دیدم
کاش پا روی دلم گذاشته بودم!.
اگر بفهمم گمشدن تو کار شهاب یا همان احسان باشد قطعا او را میکشم
خون جلوی چشمانم را گرفته به هر طرف که میروم تا سرنخی از تو پیدا بکنم
بدتر گیج میشوم.
به روبه رویم خیره میشوم ،ماشینی را میبینم که به سرعت به سمت ماشین من می آید
فرمان ماشین را به سمت دیگری هدایت میکنم و پایم را محکم روی ترمز میگذارم و ماشین را متوقف میکنم
ماشین را در گوشه ای از خیابان پارک میکنم
صدای زنگ تلفنم، من را به خودم می اورد بی حوصله به صفحه تلفن زل میزنم
شماره ی ریحانه روی صفحه خودنمایی میکند فوری تماس را وصل میکنم
_الو ریحانه
شخصی با صدای خش دار و مردانه ای پاسخ میدهد
+به به سلام به جوجه پلیس خودمون.
صدا برایم آشنا نیست!
_توکی هستی عوضی گوشی ریحانه دست تو چکار میکنه؟
+از کی تا حالا..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسیهفتم
_توکی هستی عوضی گوشی ریحانه دست تو چکار میکنه؟
+از کی تا حالا ریحانه خانم شده ریحانه؟
_خفه شو
صدای جیغ و فریاد زنی به گوش میرسد صدای ریحانه بود
+میشنوی اینجا حسابی داره بهش خوش میگذره!
_لعنت بهت میکشمت
با فریاد می گویم:گوشی رو بده به ریحانه
با تمسخر چشمی می گوید
+آقا مهدی
با شنیدن صدای ریحانه گویی دوباره متولد شده ام.
_ریحانه خانم خودتونید؟
با صدای گرفته و بی حالی پاسخ میدهد
+نجاتم بده.....من......اینجا
صدایش ضعیف و ضعیف تر میشود
_الو ریحانه صدامو میشنوی اگه میشنوی بگو کجایی
باز هم صدای همان مرد به گوشم میرسد
+عهه آقا پلیس زرنگیااا.
_گوشی رو بده بهش الو...الو
تماس قطع میشود
چند بار به شماره ریحانه زنگ میزنم اما هربار خاموش است
شماره سرگرد را میگیرم
_سلام
+سلام چطوری؟
_خوب نیستم تونستین ردیابی کنید؟
+اگه منظورت اون تماسه که الان باهات گرفتن که بگم بله ردیابی کردیم.
شوکه میپرسم
_واقعا؟
+اره
_پس منتظر چی هستین؟
+مجوز در ضمن مجوز رو که گرفتیم چندتا از بچه ها رو میفرستم باهات بیان تنهایی نرو خطرناکه.
_کی مجوز رو میگیرید.
+صبر کن باهات تماس میگیرم.
دقیقه ها را می شمارم و منتظر تماس سرگرد میمانم.
با یادآوری جیغ و فریاد ریحانه قلبم آتیش میگیرد
شماره ی سرگرد را روی صفحه گوشی میبینم لبخند بی جانی میزنم و تماس را وصل میکنم
_چی ش.د؟
+مجوز رو گرفتیم آدرس رو برات میفرستم یه کارخونه ی متروکه است.
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسیهشتم
_چی شد؟
+مجوز رو گرفتیم لکیشن رو برات میفرستم یه کارخونه ی متروکه است.
باشه ای می گویم و تماس را قطع میکنم
ماشین را روشن میکنم و به سمت لکیشنی که سرگرد فرستاده بود حرکت میکنم
جلوی کارخانه ای ماشین را نگه میدارم.
کارخانه ی مواد غذایی بود که خیلی وقت پیش پلمپ شده بود.
ماشین هایی را میبینم که پشت سرهم در یک مکان پارک شده اند.
در کارخانه را باز میکنم با صدای قیژ قیژ در چشمانم را روی هم میفشارم
همه جا تاریک بود
قدم های را بزرگ تر برمیدارم تا زودتر به ریحانه برسم
اما باید احتیاط کرد صدای جواد باعث میشود سرجایم بایستم.
+سرجات وایسا کی هستی؟
کم کم چهره ی جواد واضح تر میشود
_مهدی ام.
با ناامیدی سرش را تکان میدهد
+نیست
_چی میگی؟
+داداش اونا زرنگ تر از این حرفان احتمالا فهمیدن گوشیت شنوت بوده و از اینجا رفتن اما تا چند دقیقه پیش اینجا بودن
_از کجا میدونی شاید اینم کلک بوده
گوشی با قاب کالباسی رنگی به سمتم میگیرد
_چیه؟
+گوشی ریحانه خانم
گوشی را از دستش می قاپم
دکمه گوشی را می فشارم اما خاموش است
جواد با شرمندگی که در صدایش بود می گوید:
ببخشید داداش نتونستیم
دستم را به نشانه سکوت بالا میبرم
به گوشی ریحانه خیره میشوم چرا گوشی او را اینجا رها کردند؟
آب دهانم را به زحمت قورت میدهم
یعنی کجاست؟
کجای این شهر است؟.
حالم به قدری بد بود که توان نداشتم روی پاهایم بایستم
هر لحظه چهره ی ریحانه از جلوی چشمانم رد میشد
بغض بد جور گلویم را چنگ میزد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسینهم
بغض بد جور گلویم را چنگ میزد جواد به من نزدیک تر میشود
+خوبی؟میخوای باهات بیام
_خوبم
آرام در گوشم زمزمه میکند
+اینطوری خودتو عذاب نده پیر میشی اون وقت ریحانه خانم با این وضع ببینتت همون اول جواب منفی رو بهت میده ها.
لبخند بی رمقی میزنم دستم را بلند میکنم و می گویم؛
ممنون بچه ها ازهمگیتون ممنونم
منتظر جواب آنها نمی مانم و آن کارخانه ی نحس را ترک میکنم
*ریحانه*
8روز است که اینجا هستم و هیچ خبری از من به دست خانواده ام نرسیده.
در اتاق با صدای بد و آزار دهنده ای باز میشود
از ترس به خودم می لرزم
او به من نزدیک و نزدیک تر میشود صورتش را روبه روی صورت من قرار میدهد و دود سیگارش را در صورت من فوت میکند
گرمای دود باعث میشود زخمان صورتم بسوزد
_سیکارت رو ببر کنار لعنتی!
با لحن چندش اوری پاسخ میدهد
+توکه بی ادب نبودی،بودی
سرفه های پشت سرهم عذابم میدهد با هر زوری که هست ادامه میدهم
_در قبال عوضی هایی مثل تو باید بی ادب بود.
دستم را روی جای دست مردانه اش که حال روی صورتم خودنمایی میکرد میگذارم
اشک چشمانم می جوشد
+دفعه آخرت باشه اینطور بامن صحبت میکنی.
با غیض به او چشم میدوزم
او فقط قهقه ی مستانه ای میزند
قبل از اینکه از اتاق خارج بشود به سمتم برمیگردد و با لحنی پر از نفرت
رو به من می گوید:
+چند ساعت دیگه از شرت خلاص میشم
_میشه...واسم یه جانماز بیارید؟
از حرفم جا میخورد انتظار شنیدن این حرف را نداشت شاید فکر میکرد الان التماسش میکنم و یا با گریه و زاری از او خواهش میکنم اما من خدایم را داشتم که می دانستم مرا میبیند
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلم
از حرفم جا میخورد انتظار شنیدن این حرف را نداشت شاید فکر میکرد الان التماسش میکنم و یا با گریه و زاری از او خواهش میکنم اما من خدایم را داشتم که می دانستم مرا میبیند
با تمسخر نگاهم میکند ودر را محکم پشت سرش می کوبد
یعنی کارم تمام است؟
یعنی زندگی برای من همین قدر کوتاه و تلخ بود¿
بعد از چند دقیقه دوباره در باز میشود و او در چهارچوب در ظاهر میشود جا نماز کوچک و سبز رنگی در دستش گرفته
به سمتم می آید،از ترس چشمانم را میبندم
+نترس کاری باهات ندارم
جانماز را روی موکت میگذارد و دستانم را باز میکند
+اینم از جانماز.
_قبله اینجا کدوم طرفه؟
+مستقیم
_ممنون.فقط میشه چند لحظه بیرون برید من تیمم کنم؟
با شک و تردید سری تکان میدهد و مرا ترک میکند با کمی از خاکی که اتاق گرفته بود تیمم میکنم و جانماز را در گوشه ای از اتاق پهن میکنم
_سه رکعت نماز مغرب میخوانم قربه ال الله
بعد از نماز دوباره برمیگردد مرا به صندلی میبندد
انقدر بی حال شده ام که چشمانم بی اختیار بسته میشود و بیهوش میشوم!
شوکه چشمانم را باز میکنم که با قیافه چندش و زشتش مواجه میشوم.
بطری آبی در دست دارد و بلند بلند درحال خندیدن است
نگاه به روسری خیس ام میکنم و فحشی در دلم نثارش میکنم
هر لحظه به من نزدیکتر میشود به چاقو در دستش زل میزنم پشت سر من میاستد
چشمانم را میبندم و آرام اشهدم را میخوانم
_اشهد و ان لا الله...
+بلند شو
نگاه به دستانم که حالا بازش کرده بود می اندازم
_چرا دستامو باز کردی
+چون وقتشه گورتو گم کنی بری
اخم میکنم.
+اگر کسی از این ماجرا چیزی بفهمه یا ما رو لو بدی به پلیس،هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
با چشم غره ی وحشتناکی داد میزند
+فهمیدی؟
تند تند و چندبار پشت سرهم سرم را تکان میدهم.
+برو تو ماشین منتظرم باش
به او اعتماد ندارم اما در این موقعیت چاره ای جز اعتماد نداشتم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلیکم
در این موقعیت چاره ای جز اعتماد نداشتم
به سمت ماشین میروم و در صندلی عقب جای میگیرم او هم سریع خودش را به ماشین میرساند وروی صندلی راننده مینشیند
نگاهی به اطرافم می اندازم تقریبا بیابان بود و اتاقی هم که من درآن بودم یک انباری.
چشم بندی به سمتم میگیرد
چشم بند را از او میگیرم و روی چشمانم قرار میدهم
سعی میکنم با صداهای اطرافم بفهمم که کجا هستم صدای بوق و فریاد راننده ها به گوش میرسد
بوی اسپندی که به مشامم میرسد
چقدر برایم آشنا بود حالا یادم آمد دفعه آخری که آمدم اینجا با نرگس بودم که از دانشگاه برمیگشتیم و من هوس بستنی کرده بودم.
اینجا فقط یک خیابان با خانه خودمان فاصله دارد.
پس واقعا داشت مرا به خانه میرساند
نفس عمیقی میکشم!
اما با یادآوری حرف های او ترس و استرس تمام وجودم را فرا میگیرد
_چرا باید باهات ازدواج کنم¿
احسان که نه بهتر است بگویم شهاب در جوابم می گوید
+چون مجبوری.
_چرا مجبورم با تویه...
حرفم را میخورم نباید هر حرفی را میزدم او آدم خطرناکی بود
با دلهره میپرسم
_دایی و زندایی میدونن
با عصبانیت می غرد:
هیچکس نمی دونه توهم بهتره خودتو به ندونستن بزنی واگرنه که طور دیگه ای باهات رفتار میکنم!
+چشم بندتو بردار
با عجله چشم بندم را از روی صورتم برمی دارم
از ماشین پیاده میشوم
+یادت نره قول و قراری رو که بینمون بود
با حرص به او خیره میشوم
به سمت در خانه میدوم و محکم به آن میکوبم
صدای خسته شخصی به گوشم میرسد
+کیه؟
_ریحانم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلدوم
صدای خسته شخصی به گوش میرسد
+کیه؟
_ریحانم مامان دخترت
در طوری باز میشود که احساس میکنم از جا کنده میشود..
مادرم با صورت رنگ پریده و خسته ای روبه رویم ظاهر میشود نگاه به چهره اش میکنم
چقدر شکسته شده
انگار صدسال پیرتر شده بود
محکم در آغوشش مرا میفشارد
+ریحانه واقعا خودتی؟
برگشتی دخترم بالاخره اومدی
بغضم میترکد و اشک هایم سرازیر میشوند.
با نگاهم تمام خانه را میکاوم چقدر دلم برای همین خانه کوچک و نقلی مان تنگ شده بود
همچینین مادرم در این چند روز که او را ندیدم گویی تمام مردم برایم غریبه بودند
مادرم جلو می آید دستانم را در دستان چروک و ضعیفش می گذارد
+میدونی چقدر نگرانت بودم؟
میدونی نبودی چقدر فکر خیال کردم؟
انگار اشک هایم مسابقه دو گذاشته بودند که یکی پس از دیگری جاری میشد
هق هق ام بیشتر میشود
+کجا بودی ریحانه؟
_مامان الان...نپرس لطفا!
نمی داند چرا این حرفها را میزنم میدانم الان در دل او غوغا است و چقدر نگران من است همه ی اینها را میدانم اما اگر به مادرم میگفتم
باور میکرد¿
+خب حالا آبغوره نگیر زنگ بزن دوستت بگو اومدی که توی این چند روز هم منوکشت هم خودشو
_نرگس؟
سرتکان میدهد.
موبایل مادرم را از روی میز برمی دارم و با شماره ی نرگس رامیگیرم
فرصت حرف زدن را از من میگیرد و تند تند می گوید
+سلام مرضیه خانم چی شد؟ریحانه پیدا شد؟برگشت
_سلام
وقتی صدایم را میشنود با جیغ می گوید
+ریحانهههه تویی؟؟
_آره
لحن سردم او را می ترساند اما چه باید میکردم؟دست خودم نبود با همه سرد شده بودم
+خوبی؟
_خوبم
+کجا بودی تاحالا اصلا صبر کن آماده بشم الان میام خونتون...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلسوم
+کجا بودی تا حالا اصلا صبر کن الان میام خونتون.
_باشه
تماس را قطع میکنم
به دنبال مادرم میگردم
_مامان
به سمت من برمیگردد و با لحن مهربانی جوابم را میدهد
+جانم؟
_گوشی منو پیدا نکردی یعنی ندیدش جایی؟
به یاد می آورم..
احسان با زور گوشی را از دستم میگیرد
با جیغ التماسش میکنم
_بزار خانوادمو باخبر کنم حداقل بزار بگم که زندم
گوشی را با خشم به گوشه ای پرت میکند با صدای مادرم از فکر بیرون می آیم
+ریحانه.
_بله
+درو باز کن
به سمت آیفون میروم صدای نرگس را که سرشار از شوق و اشتیاق است میشنوم بی حوصله دکمه آیفون را میفشارم
نرگس در چهارچوب در ظاهر میشود و در بغل من میپرد و مرا میبوسد.
*مهدی*
روی تختم دراز کشیده ام و به سقف چشم دوخته ام..
صدای جیغ نرگس مضطربم میکند به سمت اتاق او پاتند میکنم
در را با شتاب باز میکنم
_چی شده؟
به صورت رنگ پریده و نگرانم نگاه میکند و بلند میخندد
_بازیت گرفته الان وقته شوخیه
+اگه ریحانه پیداشده باشه چی؟وقت شوخی هست
انتظار هر حرفی را داشتم غیر از این..
به تته و پته می افتم
_چی...چطوری آخه؟
+الان با گوشی مادرش بهم زنگ زد فقط
_فقط چی؟
+لحنش خیلی سرد بود انگار مثل همیشه نبود
_چه انتظاری داری بعد از 8 روز برگشته خونه حالا با خوشحالی بگه چی گمشدم حالا پیدام شد؟
+چه قشنگ رفته حسابم کرده روزهای گمشدنش رو میشماردی؟
سرم را پایین می اندازم
+وای الان مثلا خجالت کشیدی؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلچهارم
+چیه الان مثلا خجالت کشیدی؟
محکم به بازویش میزنم به طوری که صدای جیغش بلند میشود
+الان به خاطر اون منو میزنی زن ذلیل
نچ نچی میکند قهقه ای میزنم
بعد از مکث کوتاهی می گویم
_گوشیش هم ببر واسش اگه رفتی خونشون
+اگه پرسید گوشی دست ما چکار میکرده چی؟
مادرم و نرگس چیزی از شغلم نمی دانستند اما به پدرم حقیقت را درمورد شغلم گفته بودم
_نمی دونم یه چیزی بگو
هین بلندی میکشد
+دوروغ!! ولی من آخرشم نفهمیدم گوشی ریحانه دست تو چکار میکرد
_راستی نرگس
+جانم؟
با تردید لب میزنم
_بازم قراره برم
چشمه اشکش میجوشد با بغض می گوید
+سوریه.؟
سرم را تکان میدهم
هربار به اسم سوریه ماموریت هایم را می گذراندم
_به مامان میگی؟
+وای این دفعه هم من بگم؟آخه چطور میترسم یه بلایی سرش بیاد
اخم ساختگی میکنم
_ترسو نبودی که بودی؟
+ریحانه رو چیکار میکنی
برای چند لحظه سکوت میکنم راست میگفت اگر در نبودمن اتفاقی برای ریحانه می افتاد چه میکردم؟
_میسپارمش به خدا
+اگه ازدواج کرد چی؟
سرم را پایین می اندازم
_خوشبخت بشه!
از اتاق نرگس بیرون می آیم جمله ی آخرم برای خودم هم دردناک بود
او واقعا بدون من خوشبخت بود؟.
*ریحانه*
روبه روی پنجره داخل اتاقم می نشینم محو تماشای محوطه بیرون از خانه شده ام
خیلی سردرگم هستم چند روز گذشته اما هنوز نمی دانم گوشی من دست برادر نرگس چه میکند
بغض میکنم حالا مهدی کسی که به او علاقه داشتم شده بود برادر نرگس
یاد حرف احسان می افتم
(فقط یک ماه فرصت داری واسه جواب دادن!)
در باز میشود و مادرم ظاهر میشود بشقاب غذایی در دست دارد..
#رمان
#بهارعاشقی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلپنجم
در باز میشود ومادرم ظاهر میشود بشقاب غذایی در دست دارد
به سمتم می آید روی تخت کنار من مینشیند
+ریحانه به خودت توی آیینه نگاه کردی؟
زانوهایم را در بغلم جمع میکنم
+دیدی سر و وضعتو؟صورتت مثل گچ سفید شده مثل چوب خشک هم که لاغر شدی...از اون روزهم که اومدی نگفتی کجا بودی.
_مامان لطفا بس کنید.
+نه این دفعه نه..یک هفته است که دانشگاه نرفتی دیگه به اختیار خودت نمیزارم ازفردا برو دانشگاه.
فردا دوشنبه بود و با استاد شفیعی کلاس داشتم
با یادآوری کاری که با استاد کرده بودم آه سوزناکی میکشم
+چرا جواب این دوستتو نمیدی هر روز زنگ میزنه به من حالتو میپرسه
_حوصلشو ندارم
با ناامیدی به من خیره میشود
+پس حداقل غذاتو بخور
بی میل نگاهی به برنج و قیمه داخل بشقاب می اندازم
بوی خوبی دارد اما نمی توانم
از روزی که برگشتم نه لب به چیزی زده ام و نه درست و حسابی با کسی حرف زده ام.
💞💞
نفس عمیقی میکشم و چند تقه به در میزنم
وارد کلاس میشوم و با چهره ی استاد شفیعی مواجه میشوم
آب دهانم را به زحمت قورت میدهم
_سلام!
استاد جوابم را نمی دهد و اشاره میکند سرجایم بنشینم از رفتارش تعجب میکنم
با قدم های بزرگی به سمت یکی از صندلی ها میروم و می نشینم.
به جای خالی نرگس نیم نگاهی می اندازم
دلم برایش تنگ شده بود خیلی وقت بود که جیغ جیغ ها و غرغر هایش را نشنیده بودم!
لبخند بی رمقی میزنم در این چند روز خیلی با نرگس سرد برخورد کردم که احتمال میدادم از دستم ناراحت باشد.
با صدای خسته نباشید استاد از کلاس خارج میشوم
نرگس در کلاس های بعدی هم حاضر نشد دلشوره ی عجیبی داشتم
بعد از چندبار تماس گرفتن بالاخره جواب میدهد
_الو...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلششم
بعد از چند تماس بالاخره جواب میدهد
_الو..سلام!
صدای گرفته ی نرگس به گوشم میرسد
+سلام خوبی؟
_ممنون زنگ زدم بپرسم امروز چرا نیومدی دانشگاه.
دیگر خبری از آن نرگس پر شور و شوق نبود.
+امروز موندم خونه داداشم رو بدرقه کنم
_بدرقه؟
بغضش میترکد و با گریه می گوید
+آره ریحانه داداشم رفت
ضربان قلبم بالامیرود با هراس میپرسم
_چی..کجا رفت؟
+رفت سوریه
بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمانم سر میخورد
مرا تنها گذاشت؟
با این همه مشکل تنها مانده بودم
اینطور که فهمیده بودم مهدی پلیس بود این را از حرفای آن دومرد که همراه احسان مرا دزدیده بودن فهمیدم
همان روز که با او تماس گرفتند صحبت هایشان را شنیدم هنوز هم در شوک بودم
نرگس خبر داشت؟
_خب اشکال نداره ان شاالله برمیگردن
+نمی دونم اما احتمال برگشتش کمه!
بغض بدجور به گلویم هجوم آورده بود اگر او می رفت احسان چه میشد
1ماه از رفتن مهدی گذشته در این مدت نه من خبری از او داشتم و نه خانواده اش.
هیچ کس نمی دانست او کجاست زنده هست یا نه؟
امروز فرصتم تمام شده بود باید به احسان جواب میدادم
مادرم خانه نبود و من تنها بودم به دیوار اتاقم تکیه میدهم و بلند بلند زار میزنم زار میزنم برای سرنوشتی که دارم
چرا اینطور شد¿
با دیدن اسم عمو سعید روی صفحه موبایلم جا میخورم
تماس را وصل میکنم
_بله؟
صدای عصبی پر از حرص عمو در گوشم می پیچد
+فرصتی باقی نمونده حواست هست که؟
متعجب میپرسم
_فرصت؟چی داری میگی عمو
+فرصت جواب دادن به احسان..!
انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم غیر از این او از کجا می دانست؟
_اما شما از کجا..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلهفتم
به چشمانش خیره میشوم کمی روی مبل جابه جا میشوم با هیجان می گویم
_خب ادامش چی میشه
بلند میخندد و جوابم را میدهد
+انگار دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم.
لب و لوچه ام آویزان میشود
_من دوست دارم بیشتر درمورد خودم بدونم اصلا!
+او بله بانو فقط من دارم از گشنگی میمیرم خبری از ناهار نیس؟
هرچه بیشتر میگذشت بیشتر با او آشنا میشدم
خیلی دوست داشتم بدانم سرنوشت ریحانه
یعنی من چه میشود..
با ترس و استرس می گویم
_اما شما از کجا میدونید؟
قهقه ی بلندی میزند که باعث میشود گوشی را کمی از گوشم فاصله بدهم صدای بلندش گوشم را اذیت میکرد
صدای بوق قطع شدن تماس در گوشم میپیچد
با بهت به صفحه گوشی خیره میشوم
چه خبر شده؟
احساس میکنم از همه طرف مرا محاصره کرده اند
+ریحانه،ریحانه کجایی؟
به دو از اتاقم خارج میشوم هول هراسان سمت مادرم میروم
بریده بریده می گویم
_بله..مامان..چی شده
با خنده نگاه به چهره ی ترسیده و نگران من میکند
+ای شیطون نگفته بودی
مات و مبهوت میپرسم
_چی رو؟
+اینکه انقدر عجله داشتی
هنوز هم نمی دانم ماجرا چیست و مادرم از چه صحبت میکند
_مامان میشه واضح صحبت کنی؟
+توی راه مامان نرگس دوستت رو دیدم ازم اجازه خواست برای فرداشب بیان خواستگاری
چشمانم از تعجب گرد میشود دهانم بی اختیار باز و بسته میشود
_خواستگاری کی
+تو خوبی؟ خواستگاری از تو واسه پسرش
_پسرش کیه
+تو یه چیزیت میشه امروز
به سمت آشپزخانه میرود و مرا به هزار سوال و جواب تنها میگذارد
پسرش؟
مهدی را میگفت؟مگر برگشته بود ؟
به سمت اتاقم میدوم موبایلم را از روی تخت برمی دارم
بعد از چند بوق نرگس پاسخ میدهد
+سلام جانم؟
_سلام نرگس چطوری؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلهشتم
بعد از چند بوق نرگس جواب میدهد
+سلام جانم
_سلام نرگس چطوری؟
با جیغ می گوید
+خوبم عروس خانمم!
لبم را میگزم و سکوت میکنم
+وا چرا ساکت شدی نکنه گفتم عروس خانم ناراحت شدی؟
_نه
با ذوق می گوید
+خیلی ذوقق دارم ریحانه فکر کن بشی زنداداش من
با یاد آوری تماس عمو سعید و حرف های احسان لبخند روی لبم محو میشود
چه آرزوهای محالی .
نمی دانستم چه بکنم انتظار همچین اتفاقی را نداشتم فکر نمیکردم مهدی خواستگاری من بیاید
حالا معنی حرف آن روزش را میفهمیدم
(به زودی میبینمتون)
بغض میکنم اما اجازه بارش اشکانم را نمیدهم
به مهدی نگاه میکنم او هم به من خیره شده
_یعنی انقدر هول بودم؟
خنده اش شدت میگیرد
+بله نمیخواستی همچین مورد خوبی رو از دست بدی. زرنگ بودی.
با اعتراض می گویم
_عهه مهدی..!
صدای آیفون بلند میشود
با تردید به سمت آیفون میروم
با خجالت به مهدی چشم میدوزم او بلند میشود و جلوی آیفون میاستاد
+میترسی؟
سرم را به دو طرفین به نشانه منفی تکان میدهم
+کیه؟
......
+مگه نگفتم دیگه اینجا نیاید خانم!
هر لحظه عصبی تر از قبل میشود نمی دانم که پشت در بود که او اینطور عصبی شده بود.
سعی میکنم طوری حالش را عوض بکنم.
_کی بود؟
+مزاحم
_خب میدونم این مزاحمه کی بود؟
لبخند شیرینی میزند
+زنداییت...
اینبار من عصبی میشوم!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلنهم
مدام دور آشپزخانه میچرخم از استرس روی پیشانی ام عرق کرده
با پشت دستم عرق پیشانی ام را خشک میکنم
چند دقیقه ای هست که سینی چای را آماده کردم اما مادرم هنوز صدایم نکرده
تپش قلبم هر لحظه بالاتر میرود دستانم یخ کرده و می لرزد.
با صدای مادرم استرسم بیشتر میشود
+ریحانه جان مامان چایی رو بیار.
سینی چای را در دستانم میگیرم بسم الله زیر لب می گویم و از آشپزخانه خارج میشوم
لبخندی به روی نرگس و مادرش میپاشم و چای به آنها تعارف میکنم نرگس چشمکی حواله ام میکند و لبخند میزند
محبوبه خانم سرتاپایم را برانداز میکند و با لبخند چیزی زمزمزمه میکند
به حاج رضا(پدرمهدی)میرسم!
مردی تقریبا 50 ساله چهره ی دلنشینی دارد که باعث میشود لبخند بزنم و به او چای تعارف بکنم.
مهدی هم به پدرش رفته بود با ابهت و خوشتیپ
حاج رضا
با گرمی، می گوید
+این چایی خوردن داره ها..
گونه هایم سرخ میشود
به مهدی میرسم نگاهش به زمین است آنقدر
که میترسم گردنش درد بگیرد از فکر هایی که میکنم خنده ام میگیرد
_بفرمایید
برای چند لحظه سرش را بالا می آورد استکانی برمی دارد و زیر لب تشکر میکند
نمی دانم چرا اما وقتی کنار او بودم استرسم کمتر میشد دیگر نگران چیزی نبودم.
اما ناراحت بودم چون دیگر قرار نبود او را ببینم
به چهره ی مهدی چشم میدوزم همه انقدر گرم بحث و گفت گو شده بودند که متوجه نگاه من نمیشوند!
با خودم تکرار میکنم
ریحانه تمام شد این آخرین باری است که تو داری او را میبینی با او بودن یک آرزو است آرزویی که او را با خودم به گور میبرم..!
+ریحانه
آهسته می گویم
_جانم مامان؟
+آقا مهدی رو راهنمایی کن به اتاقت
_چشم.
از روی مبل بلند میشوم مهدی هم بلند میشود پشت سر من می آید
_ببخشید من جلوتر میرم..
پشت سر من قرار دارد و چهره اش به خوبی مشخص نیست
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍 #بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ 🤍
#پارتپنجاه
پشت سر من قرار دارد و چهره اش به خوبی مشخص نیست
+خواهش میکنم
قدم هایم را بزرگ برمی دارم تا شاید زودتر به اتاقم برسم نفسم را با صدا بیرون میدهم و در اتاق را باز میکنم
_بفرمایید
+اول شما
چشمکی برایم میزند بازهم از خجالت سرخ میشوم.
با اجازه ای می گویم و وارد اتاقم میشوم
مهدی با فاصله روی تخت کنار من مینشیند.
سرش را بالا می آورد و کمی نگاهم میکند
با خجالت با گوشه ی روسری ام بازی میکنم.
نباید با احساسات او بازی بکنم پس تمام حقیقت را به او می گویم
سخت است پا روی دل کسی گذاشتن سخت است دل شکستن
اما نمی توانستم سکوت بکنم
_ببخشید من
منتظر ادامه صحبتم میشود
_من نمی تونم ....با شما ازدواج بکنم
با نگرانی میپرسد
+چی؟
باز هم همان بغض لعنتی!
_گفتم نمی تونم باهاتون ازدواج کنم جواب من به شما منفیه
ناباورانه مرا نگاه میکند شوکه شده!
بدجور از حرفم جاخورده که سکوت کرده و چیزی نمی گوید.
+شما میدونید که من یه مامور اطلاعاتی ام و از خطر و مشکلات شغلم باخبرید درسته!
سرم را تکان میدهم
+با شغلم مشکل دارید؟
سرم را به طرف منفی تکان میدهم
_من میخوام با پسرداییم ازدواج کنم!
با تعجب می گوید
+احسان؟
عصبانی می گوید
+دوستش داری؟
سکوت میکنم
بلند تر حرفش را تکرار میکند
+گفتم دوستش داری؟
به اشک هایم اجازه باریدن میدهم
+بهم بگو اگه دوستش داری من..
میان حرفش میپرم
_نه دوستش ندارم.
+پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
_شما چیزی نمی دونید نمیخوام به دردسر بیوفتید
آب دهانش را به سختی قورت میدهد و دستش را میان موهایش میبرد
#رمان
#بهارعاشقی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاهیکم
آب دهانش را به سختی قورت میدهد و دستش را میان موهای لختش فرو میبرد
+از چی حرف میزنید؟
_گمشدنم کار احسان بود!
متعجب نگاهم میکند رگ های گردنش باد کرده و صورتش قرمز شده
+کار احسان؟
_آره
+حدس میزدم، زندش نمیزارم.
هرچه التماس دارم در چشم هایم میریزم و می گویم
_نه تروخدا کاری نکنید گفت اگه من به کسی چیزی بگم یا منو میکشه یا...
+یاچی؟
_یاشما رو.
سخت بود خیلی سخت بود ابراز علاقه کردن به کسی که مطمئن نبودم تا کجا با من بود
+ریحانه خانم
دلم میخواهد بگویم جانم اما او نامحرم بود برای من!
_بله؟
+ازتون یه سوال دارم
_بفرمایید
تردید دارد بین گفتن یا نگفتن
+به من علاقه دارید
گونه هایم از خجالت رنگ انار میشود
بزور نفس میکشم چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم
بدون هیچ حرفی به زمین زل میزنم
به یاد حرف های احسان که میافتم تنم شروع به لرزیدن میکند
+شما چرا انقدر می ترسید؟
با من و من می گویم
_باید فکر کنم
هردو بلند میشویم و شانه به شانه ی همدیگر از اتاق خارج می شویم
محبوبه خانم با شوق عجیبی به من خیره شده همه منتظر به ما نگاه میکنند
مهدی با آرامش کامل روبه جمع می گوید
+ریحانه خانم باید فکر کنند
جمع در سکوت کامل غرق میشود
*مهدی*
روی مبل ولو میشوم امروز خیلی خسته و کلافه بودم
هنوز مدرک کافی برای دستگیری احسان وجود نداشت!
چندروز دیگر قرار بود مادرم به مرضیه خانم مادر ریحانه زنگ بزند و جواب قطعی را از آنها بگیرد
کمی مضطرب بودم اما ظاهرم را طور دیگری نشان میدادم
مادرم با صدای بلند می گوید:
+مهدی..مهدی!
_جانم؟
نرگس با جیغ میان صحبت ما میپرد
+وای قراره عمه اینا بیان خونمون..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاهدوم
نرگس با جیغ میان صحبت ما میپرد
+وای خدا قراره عمه اینا بیان خونمون
مادرم روبه نرگس میکند و می گوید
+هیس دختر انقدر جیغ نزن
با شیطنت ادامه میدهم
_آره سرمون رو برد این دخترت مامان
نرگس با اعتراض می گوید
+باشه باشه من میدونم و شما داداش گلم.
پدرم به سمت ما می آید
+چه خبرتونه خونه رفت روهوا!
لبخندی میزنم و برای حرص دادن نرگس پاسخ میدهم
_به این دخترتون بگید که با جیغ جیغاش کلافمون کرد
مادرم قبل از اینکه نرگس چیزی بگوید
با خشم ساختگی نگاهمان میکند
+بچه شدین نمیزارن اصلا آدم حرفشو بزنه ،مهدی جان مادر برو یکم میوه بخر شب قراره عمت اینا بیان خونمون
دستم را روی دو چشمانم قرار میدهم
_چشم مادرجان شما امر بفرما
مادرم که از لحن من خوشش آمده بود می گوید
+برو پسرم انقدرم خودتو لوس نکن
نرگس:مامان خوب پسرتو تحویل میگیریاا حواسم بهتون هست
با خنده از خانه خارج میشوم و به سمت ماشینم قدم های بزرگ و پشت سرهمی برمی دارم
ماشین را روشن میکنم و به سمت یکی از فروشگاه های نزدیک خانه مان حرکت میکنم
میان راه دختری را میبینم که با فریاد پشت سر یک موتور میدود
با ماشین نزدیک دخترک میشوم
_چی شده خانم
دختربا ناراحتی نگاهم میکند وجویده وجویده می گوید
+کیفم...آقا..بردن
سری تکان میدهم و پایم را روی پدال گاز فشار میدهم
با سرعت پشت سر موتور سوار حرکت میکنم
نگاهم را به کوچه بن و بست و موتورسواری که گیر کرده بود و حال راه فراری نداشت می اندازم
پوزخندی میزنم
با احتیاط به قفل فرمان داخل ماشین چشم میدوزم و خیلی آهسته آن را برمیدارم!
ازماشین پیاده میشوم و به سمت موتور سوار که مردی درشت و هیکلی بود میروم
مرد چاقواش را از جیب شلوارش بیرون میکشد..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنوددوم
ریز میخندم که نرگس روی شانه ام میزند
+نوبت ماهم میرسه
از ماشین پیاده میشود
مهدی سرش را برمی گرداند و دستش را زیر چانه اش قرار میدهد
فرصت را از دست نمیدهم و با سرعت موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم
موبایلم را روبه روی مهدی قرار میدهم دوربین را آماده میکنم و در همان لحظه از او عکس می گیرم!
مهدی با تعجب به سمت من برمیگردد
+چکار میکنی؟
موبایل را داخل کیف ام میگذارم و لبخند میزنم
_تو کار من دخالت نکنید لطفا
لبخند میزند و سر تکان میدهد
+ریحانه میخواستم در مورد اون چیزی که نرگس گفت باهات صحبت کنم
من فقط با اصرار خانواده رفتم خواستگاری اون دختر بعد ام که..
میان حرفش میپرم،با خجالت می گویم
_من واقعا شرمنده ام
مهدی در چشمانم زل میزند انگار دنبال چیزی است
+توچرا؟
_نباید اونطور رفتار میکردم من تند رفتم
سرش را روی فرمان میگذارد
با نگرانی صدایش میزنم
_آقا مهدی،آقامهدی...
پاسخی از او دریافت نمیکنم صدایم را بالاتر میبرم
_مهدی.
سرش را از روی فرمان بلند میکند
+جانم
دستم را روی صورتم میگذارم و نفس عمیقی میکشم
_وایی ترسیدم
صدای تلفن مهدی بلند میشود
+سلام
بلافاصله صدای خنده های مردانه اش فضا را پر میکند
از خنده های بلند و دلنشینش بی اختیار لبخند میزنم اما قبل از اینکه خودش متوجه بشود لبخندم را میخورم
+اره بیا
تماس را قطع میکند،کنجکاو نگاهش میکنم
+نرگس بود میگفت نخود سیاها زیادبشه کنترلش از دستم خارج میشه
از حرفی که نرگس زده بود خنده ام میگیرد پس خنده های بلند مهدی به این دلیل بود
طولی نمیکشد که صدای نفس نفس زدن نرگس در گوشم میپیچد
از داخل آیینه ی ماشین نگاه اش میکنم
چند نفس عمیق سر میدهد و چادرش را جلوتر میکشد
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
#رمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودسوم
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
نرگس هم تایید میکند
💞💞
چند بار خودم را در آیینه ی اتاق برانداز میکنم همه چیز بی عیب و نقص بود
مادرم با لبخند به سمتم می آید و دستش را دور شانه هایم حلقه میکند
+چرا انقدر مضطربی؟
سرم را روی شانه ی مادرم میگذارم و چشمانم را میبندم
چه بگویم از دل پر از غمَم چه باید میگفتم؟
بگویم احسان یک خلافکار است که هرلحظه ممکن است بلایی سر من بیاورد؟
بگویم عمو سعیدم نقشه قتلم را کشیده و منتظر مرگ من است؟
کاش حداقل کسی بود تا حال مرا درک کند
آرامش چهره ام نشان از حال خرابم نمیداد و همه چیز به ظاهر امن و امان است!!
شاید این آرامش قبل از شروع طوفان بود..
دلم یک زندگی عادی و پر از آرامش میخواست یک زندگی به دور از دروغ های شیرین و حقیقت های تلخ!
_مامان شما دلت واسه بابا تنگ نشده؟
لبخند روی لبش محو میشود و چهره ی درهمش نشان از ناراحتی اش میدهد
+اگه بگم نه دروغ گفتم توی خیلی از موقعیت ها جای خالیش رو حس کردم
خیلی جاها دلم به خاطر نبودنش شکست
اما هیچ وقت فراموش نکردم که شهادت آرزوی پدرت بود و من حق گرفتن این آرزو رو از اون نداشتم
_اما اگه رضایت نمیدادی شاید الان بابا زنده بود.
+من اگه رضایتم نمیدادم باز هم سپهر میرفت پدرت موندنی نبود..!
اشک هایم را پاک میکنم
_مامان میدونستی که تو بهترین مامان دنیایی؟
خودم را در آغوش مادرم میاندازم وتا میتوانم بوسه بر گونه هایش میزنم
مرا از خودش جدا میکند و با اخم میگوید
+چکار میکنی دختر
میدانستم از بوسه زدن بر گونه هایش چندان خوشش نمی آید برای همین مدام
اذیتش میکردم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم..
#رمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودچهارم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم فراموش کرده بودم که امروز با مهدی قرار دارم
دستانم از استرس کمی یخ کرده صدای زنگ باعث میشود هین بلندی بکشم.
مادرم باخنده میگوید:
+چرا انقدر ترسیدی نکنه دست بزن داره؟
خجول می گویم
_نه مامان اون بیچاره انقدر مهربونه که...
با نگاه موشکافانه ی مادرم ادامه صحبتم را میخورم
+پاشو برو که پسرم منتظره
با چشمای از حدقه درآمده می گویم:
_پسرت؟؟؟ماماااان پسرت؟؟
صدای مهدی به وضوح شنیده میشود
+بله پسرش
مادرم با لبخند به مهدی میگوید
+سلام پسرم خوش اومدی!
مهدی:خیلی ممنون مامان جان
بلند میگویم
_مامان جان!!!!!!
صدای خنده ی مهدی و مادرم قاطی میشود
گونه هایم سرخ میشود
+خب بریم خانم جان؟
_بله
برای درآوردن حرص من می گوید
+خداحافظ مامان.
مامانش را جوری کش میدهد که کفری میشوم
عیش کوتاهی میگویم و با مهدی از خانه خارج میشوم
با حرکت ماشین دلشوره میگیرم زیرلب ذکر میگویم تا آرام شوم
مهدی به موهای لخت و پرپشتش دستی میکشد و درآیینه ماشین خودش را برانداز میکند
+خب خانمم چه خبر؟
از میم مالکیت که استفاده میکند با حیرت به او خیره میشوم انتظار این رفتارهای گرم و صمیمانه را از او نداشتم
_فکر میکردم خیلی بداخلاق باشی از اون مرد گَند دماغا هستن ازاونا
با فریاد میگوید
+مننن؟؟؟اون وقت چرا؟
_خب اون اخمی که همیشه شما داشتین باعث شد اینطور فکر کنم
+اون موقع نامحرم بودی اما حالا که قراره محرمم بشی چشم جبران میکنم بانوی من
ریز میخندم که چشمکی حواله ام میکند
ازخجالت سرخ و سفید میشوم در این لحظات دلم میخواهد تا آب بشوم
تیله های سیاه رنگ چشمانم را به چشمان قهوه ای رنگ مهدی میدوزم
دلم میخواست فقط نگاهش بکنم ته دلم میلرزد و فوری نگاهم را از او میدزدم
همه چیز واقعی بود و من خواب نبودم.
مهدی قرار بود برای من بشود آن هم برای همیشه در دلم ذوق میکنم و خدارا بابت داشتن او شکر میکنم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودپنجم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم
_چرا نزاشتی من جوابشو بدم؟
+خودم جوابشو دادم.
_خیلی محترمانه جواب دادی
روی زمین زانو میزنم مهدی هم درکنار من زانو میزند و با نگاهش چهره ام را میکاود.
با بغض میگویم
_همه چیزم رو گرفت اون لعنتی..
هق هق هایم هر لحظه بلندتر میشود مهدی باتردید دستش را نزدیک صورتم میاورد
اینبار صورتم را عقب نمیکشم و میگذارم تا دستان مردانه اش صورتم را نوازش کنند
اشک چشم هایم را پاک میکند
+من کنارتم ریحانه،من کنارتم!
زمزمه میکنم
_اون ازم گرفتش..
مهدی به سمت آشپزخانه میرود و با لیوان آبی به سمتم می آید با زور جرعه ای از آب را مینوشم و نفس میکشم
ریه هایم به هوای تازه ای نیاز داشت هوایی که بتوان با آن نفس کشید!
*مهدی*
به سمت یکی از بوتیک های لباس حرکت میکنیم ریحانهدختر آرامی بود هنوز هم با من احساس راحتی نمیکرد و همین برای من قابل تحسین بود..
نگاه ریحانه روی یکی از پیراهن های پشت شیشه قفل میشود پیراهن سفید رنگی با گل های ریز کرمی که خودنمایی میکرد
طرح حالت دار و زیبایی که داشت توجه ریحانه را به خودش جلب میکرد
_قشنگه!
سرش را به سمت من برمیگرداند
با دستم به همان پیراهن روبه روی اش اشاره میکنم
تعجب میکند و لبخند محوی میزند
وارد بوتیک میشویم ریحانه پیراهن را در دستانش میگیرد و برای امتحان پیراهنش به داخل اتاق پرو میرود
روبه روی اتاق میاستم ریحانه آهسته در را باز میکند
تسخیر زیبایی اش میشوم به قدری زیبا شده بود که چیزی برای گفتن نداشتم
فروشنده که خانم 30یا35 ساله ای به نظر میرسید با حیرت به ریحانه چشم دوخته
+چقدر خوشگل شدی
ریحانه لبخندی به چهره ی فروشنده میپاشد و چیزی نمی گوید
بعد از خرید یک پیراهن و روسری برای ریحانه به سمت یکی از مغازه های طلافروشی حرکت میکنیم
قبل از ورودمان دست به سینه میاستم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودششم
بعد از خرید پیراهن و روسری برای ریحانه به سمت یکی از مغازه های طلافروشی حرکت میکنیم
قبل از ورودمان دست به سینه میاستم ریحانه سرش را کمی بالا میاورد
+چیزی شده؟
_از اینجا به بعد امر،امر شماست و ماهم مطیع شماهستیم بانو.
دیوانه ای نثارم میکند که باعث خنده ام میشود
_بله دیگه اگه دیوونه نبودم که تورو نمیگرفتم
با قیافه ی درهمی به سمتم برمیگردد
+چیزی گفتی احیانا؟
_نه نه چیزی نگفتم
ابروانش را بالا میاندازد و لبخند پیروزمندانه ای میزند
به یکی از حلقه های نازک و ساده ی پشت شیشه اشاره میکند و با شوق میگوید
+خیلی قشنگه مگه نه؟
با لبخند برای تایید صحبتش سرم را تکان میدهم
برای حساب حلقه کارت اش را از داخل کیفش بیرون میاورد و به سمت فروشنده میگیرد
بی توجه به او با سرعت کارت بانکی ام را به فروشنده میدهم و بی تفاوت به محوطه ی بیرون از مغازه خیره میشوم
هرچقدر صدایم میزند پاسخی نمیدهم تا بالاخره فروشنده کارت ام را تحویل ام میدهد
از مغازه خارج میشوم پشت سرم حرکت میکند و زیر لب غر میزند از غرغر های او ریز میخندم طوری که متوجه نشود
خودش را به من میرساند و با اخم به من زل میزند
_جان،اتفاقی افتاده؟
+همیشه انقدر بی خیالی؟
_بستگی به موقعیت و آدم هاش داره
+واقعا دیگه شما خیلی پروویی
مکث میکنم و سرم را در کنار گوش او خم میکنم و آهسته زمزمه میکنم
_با فعل مفرد راحت تر ام
+ولی من با فعل جمع..!
_نظر من مهم تره
آهسته میخندد با خنده ی او من هم میخندم چه لحظات شیرینی بود در کنار او!
کنار یک بستنی فروشی میاستم
_بشین روی صندلی تا من بیام
+باشه
با بستنی به سمتش میروم لبخند میزند آن هم از ته دل این را از اشتیاق عجیب داخل چشمانش حدس میزنم
امروز برای من یک روز متفاوت بود روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرارشود
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودهفتم
امروز برای من یک روز متفاوت بود روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرارشود
سوار ماشین میشویم
+خب دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست
_خرید من بمونه واسه فردا
+چرا فردا؟
_اگه یه نگاه به ساعتت بندازی میفهمی بانو.
+پس الان کجا میری
_بریم یه چیزی بخوریم روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
لبخند بی رمقی میزند
+پس شکمو هم هستی
_آره اونم چه جور البته اگه بعد از ازدواج چیزی ازم باقی بمونه با دستپخت شما.
+باشه آقا جبران میکنم
ماشین را روبه روی یکی از رستوران های بزرگ و شیک متوقف میکنم
از ماشین پیاده میشوم با سرعت در ماشین را برای ریحانه باز میکنم
چادرش را در دستانش محکم میفشارد و از ماشین پیاده میشود
+ممنون
_وظیفه است اما فردا نوبت شمااست
+من؟؟
_امروز من مطیعت بودم فردا نوبت توعه.
لبش را میگزد و نگاه نافذ و قوی اش را روی چهره ی من می چرخاند
+کی گفته؟
_طبق قول و قرارمون
+قول قرارمون؟؟کدوم قرار من کِی قول دادم که خودم خبر ندارم
_قول من و تو نداره دیگه
+وایی نمی دونم نرگس از دست تو چکار میکنه
_نه اتفاقا برعکس
وارد سالن بزرگ رستوران میشویم یکی از صندلی ها را عقب میکشم و با دستم به ریحانه اشاره میکنم
چادرش را جمع و جور میکند و روی صندلی مینشیند
روبه روی اش جای میگیرم و دستم را روی میز قرار میدهم
مدتی نمیگذرد که پیش خدمت رستوران جلوی من ظاهر میشود
پیش خدمت مرد جوان لاغر اندامی بود
نگاه کوتاهی به ریحانه میااندازم
_شما چی سفارش میدی؟
+فرق نداره هرچی شما سفارش بدی.
مِنو را از روی میز برمی دارم
_دو پرس کوبیده لطفا
پیش خدمت با چشم آرامی از من دور میشود
_ریحانه ،میخواستم بگم که من..
آب دهانم را قورت میدهم و ادامه میدهم
_من دوست دارم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودهشتم
_ریحانه ،میخواستم بگم که من..
آب دهانم را قورت میدهم و ادامه میدهم
_من دوست دارم
کمی با گوشه ی روسری اش بازی میکند و سرش را بالا میاورد
لبخندی تحویلم میدهد که باعث دلگرمی ام میشود
*ریحانه*
مهدی تکیه اش را به ماشین اش میدهد و نگاهش را روی من نگه میدارد
_ممنون بابت امروز..
+خواهش میکنم فردا جلوی دانشگاه منتظرتم
_باشه
از او دور میشوم روبه روی درب خانه میاستم دستم را برای خداحافظی بالامیاورم و چندبار تکان میدهم
در را با کلید باز میکنم و پاورچین پاورچین وارد سالن پذیرایی میشوم
مادرم روی مبل نشسته به محض دیدن من لبخند میزند
با خوشحالی به سمت او حرکت میکنم کنارش روی مبل مینشینم
_سلام مامان جون
+سلام عزیزم
_چرا تا این موقع شب بیدارید؟
+منتظرتو بودم
_ ببخشید دیر شد
من را در آغوشش میفشارد
با بغض درآغوش مادرم غرق میشوم
+خوشبخت بشی عزیزدلم
نگاهی برای قدر دانی به مادرم میاندازم
_راستی مامان برای جهیزیه ام یکم پس انداز..
میان صحبت من میپرد
+دیگه از این حرفا نزن باشه؟
سرم را پایین میاندازم که دستش را زیر چانه ام قرار میدهد و سرم را بالا میاورد
+تو الان فقط به فکر خودت باش
_چشم
لبان لرزانم را روی هم میفشارم
_مامان اگه من برم پس شما؟
+نگران من نباش..دختر تو الان باید به فکر زندگی و آینده خودت باشی این حرفا چیه که میزنی؟
_خیلی دوست دارم مامان
با دستانش صورتم را نوازش
میکند و بوسه ی آرامی بر روی گونه ام می نشاند
+کِی انقدر بزرگ شدی؟
نگاهم را از مادرم
به زمین میدوزم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی