🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودچهارم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم فراموش کرده بودم که امروز با مهدی قرار دارم
دستانم از استرس کمی یخ کرده صدای زنگ باعث میشود هین بلندی بکشم.
مادرم باخنده میگوید:
+چرا انقدر ترسیدی نکنه دست بزن داره؟
خجول می گویم
_نه مامان اون بیچاره انقدر مهربونه که...
با نگاه موشکافانه ی مادرم ادامه صحبتم را میخورم
+پاشو برو که پسرم منتظره
با چشمای از حدقه درآمده می گویم:
_پسرت؟؟؟ماماااان پسرت؟؟
صدای مهدی به وضوح شنیده میشود
+بله پسرش
مادرم با لبخند به مهدی میگوید
+سلام پسرم خوش اومدی!
مهدی:خیلی ممنون مامان جان
بلند میگویم
_مامان جان!!!!!!
صدای خنده ی مهدی و مادرم قاطی میشود
گونه هایم سرخ میشود
+خب بریم خانم جان؟
_بله
برای درآوردن حرص من می گوید
+خداحافظ مامان.
مامانش را جوری کش میدهد که کفری میشوم
عیش کوتاهی میگویم و با مهدی از خانه خارج میشوم
با حرکت ماشین دلشوره میگیرم زیرلب ذکر میگویم تا آرام شوم
مهدی به موهای لخت و پرپشتش دستی میکشد و درآیینه ماشین خودش را برانداز میکند
+خب خانمم چه خبر؟
از میم مالکیت که استفاده میکند با حیرت به او خیره میشوم انتظار این رفتارهای گرم و صمیمانه را از او نداشتم
_فکر میکردم خیلی بداخلاق باشی از اون مرد گَند دماغا هستن ازاونا
با فریاد میگوید
+مننن؟؟؟اون وقت چرا؟
_خب اون اخمی که همیشه شما داشتین باعث شد اینطور فکر کنم
+اون موقع نامحرم بودی اما حالا که قراره محرمم بشی چشم جبران میکنم بانوی من
ریز میخندم که چشمکی حواله ام میکند
ازخجالت سرخ و سفید میشوم در این لحظات دلم میخواهد تا آب بشوم
تیله های سیاه رنگ چشمانم را به چشمان قهوه ای رنگ مهدی میدوزم
دلم میخواست فقط نگاهش بکنم ته دلم میلرزد و فوری نگاهم را از او میدزدم
همه چیز واقعی بود و من خواب نبودم.
مهدی قرار بود برای من بشود آن هم برای همیشه در دلم ذوق میکنم و خدارا بابت داشتن او شکر میکنم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی