🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودششم
بعد از خرید پیراهن و روسری برای ریحانه به سمت یکی از مغازه های طلافروشی حرکت میکنیم
قبل از ورودمان دست به سینه میاستم ریحانه سرش را کمی بالا میاورد
+چیزی شده؟
_از اینجا به بعد امر،امر شماست و ماهم مطیع شماهستیم بانو.
دیوانه ای نثارم میکند که باعث خنده ام میشود
_بله دیگه اگه دیوونه نبودم که تورو نمیگرفتم
با قیافه ی درهمی به سمتم برمیگردد
+چیزی گفتی احیانا؟
_نه نه چیزی نگفتم
ابروانش را بالا میاندازد و لبخند پیروزمندانه ای میزند
به یکی از حلقه های نازک و ساده ی پشت شیشه اشاره میکند و با شوق میگوید
+خیلی قشنگه مگه نه؟
با لبخند برای تایید صحبتش سرم را تکان میدهم
برای حساب حلقه کارت اش را از داخل کیفش بیرون میاورد و به سمت فروشنده میگیرد
بی توجه به او با سرعت کارت بانکی ام را به فروشنده میدهم و بی تفاوت به محوطه ی بیرون از مغازه خیره میشوم
هرچقدر صدایم میزند پاسخی نمیدهم تا بالاخره فروشنده کارت ام را تحویل ام میدهد
از مغازه خارج میشوم پشت سرم حرکت میکند و زیر لب غر میزند از غرغر های او ریز میخندم طوری که متوجه نشود
خودش را به من میرساند و با اخم به من زل میزند
_جان،اتفاقی افتاده؟
+همیشه انقدر بی خیالی؟
_بستگی به موقعیت و آدم هاش داره
+واقعا دیگه شما خیلی پروویی
مکث میکنم و سرم را در کنار گوش او خم میکنم و آهسته زمزمه میکنم
_با فعل مفرد راحت تر ام
+ولی من با فعل جمع..!
_نظر من مهم تره
آهسته میخندد با خنده ی او من هم میخندم چه لحظات شیرینی بود در کنار او!
کنار یک بستنی فروشی میاستم
_بشین روی صندلی تا من بیام
+باشه
با بستنی به سمتش میروم لبخند میزند آن هم از ته دل این را از اشتیاق عجیب داخل چشمانش حدس میزنم
امروز برای من یک روز متفاوت بود روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرارشود
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی