🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلهشتم
بعد از چند بوق نرگس جواب میدهد
+سلام جانم
_سلام نرگس چطوری؟
با جیغ می گوید
+خوبم عروس خانمم!
لبم را میگزم و سکوت میکنم
+وا چرا ساکت شدی نکنه گفتم عروس خانم ناراحت شدی؟
_نه
با ذوق می گوید
+خیلی ذوقق دارم ریحانه فکر کن بشی زنداداش من
با یاد آوری تماس عمو سعید و حرف های احسان لبخند روی لبم محو میشود
چه آرزوهای محالی .
نمی دانستم چه بکنم انتظار همچین اتفاقی را نداشتم فکر نمیکردم مهدی خواستگاری من بیاید
حالا معنی حرف آن روزش را میفهمیدم
(به زودی میبینمتون)
بغض میکنم اما اجازه بارش اشکانم را نمیدهم
به مهدی نگاه میکنم او هم به من خیره شده
_یعنی انقدر هول بودم؟
خنده اش شدت میگیرد
+بله نمیخواستی همچین مورد خوبی رو از دست بدی. زرنگ بودی.
با اعتراض می گویم
_عهه مهدی..!
صدای آیفون بلند میشود
با تردید به سمت آیفون میروم
با خجالت به مهدی چشم میدوزم او بلند میشود و جلوی آیفون میاستاد
+میترسی؟
سرم را به دو طرفین به نشانه منفی تکان میدهم
+کیه؟
......
+مگه نگفتم دیگه اینجا نیاید خانم!
هر لحظه عصبی تر از قبل میشود نمی دانم که پشت در بود که او اینطور عصبی شده بود.
سعی میکنم طوری حالش را عوض بکنم.
_کی بود؟
+مزاحم
_خب میدونم این مزاحمه کی بود؟
لبخند شیرینی میزند
+زنداییت...
اینبار من عصبی میشوم!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی