🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتسوم
چقدر سخت بود همه چیز را می دانستم اما کاری از دستم بر نمی آمد
زبانم از تعجب بند آمده مبینا با ناراحتی از روی تخت بلند میشود
+نمی دونستم انقد درگیر اونی..تو که قرارِ..
دستان لرزانش را در بر میگیرم و مانع رفتن او از اتاقم میشوم
لبخند خسته ای مهمانش میکنم
_من درگیر اون نیستم
مبینا لبش را میگزد و سرش را پایین می انداز و با لحن مظلومی می گوید
+ببخشید قصد بدی نداشتم
_اشکالی نداره فقط مراقب خودت باش!
گنگ نگاهش را از روبرو میگرد و به من میدوزد
درحالی که دستانش را از دستان من بیرون میکشد لب میگشاید
+مراقب چی باشم؟
درحالی که سعی میکنم بحث را طوری عوض بکنم از روی تخت بلند میشوم
_خب حالا شیرینی عروس شدنمو کِی میدی؟
چشمانش را ریز میکند و در برابر من میاستد
+خیلی پرویی،دختره ی چشم سفید!
به جای اینکه خودش بهم شیرینی بده پروو پروو میگه شیرینی کی میدی
بزور جلوی خنده ام را میگیرم اما چهره مبینا آنقدر بامزه شده بود که بی اختیار بلند بلند میخندم
خیلی می ترسیدم از اینکه مبینا قربانی عشق و خواسته اش بشود
با مبینا اتاقم را ترک میکنیم طوری که مادرم صدایش را نشنود زمزمه میکند:
+من آخرشم نفهمیدم برای چی باید مراقب باشم
چهره ام را مظلومانه میکنم
_وای حالا توگیرنده دیگه مبیناجونم
مبینا که به این راحتی ها دست بردار نبود قبل از اینکه حرفی بزند با صدای مادرم سکوت میکند
مامان:دخترا بفرمایید
ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود به سمت مادرم حمله ور میشوم
_مامان..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتچهارم
مامان:دخترا بفرمایید
ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود و به سمت مادرم حمله ور میشوم
_مامان مرضیه جونم
+باز چیه؟
چشمانم را گشاد میکنم
_وا مامان من کی ازت چیزی خواستم؟
با لحن کنایه آمیزی پاسخم را میدهد
+اصلا هیچ وقت
مبینا از خنده دلش را میگیرد و میفشارد
_اصلا هم خنده نداشت
درحالی که اشک چشمانش را پاک میکند به ما نزدیک میشود
شیرینی از داخل ظرف برمی دارد و کامل داخل دهانش می گذارد
شیرینی دوم هم به همین صورت!
بهت زده نگاهش میکنم
اما او بی تفاوت مشغول خوردن شیرینی است
دستش را به سمت آخرین شیرینی میبرد که مچ دستش را محکم میفشارم
_یه وقت خفه نشی؟
+نگران من نباش
_بیشعور همشو که خوردی!
با اشاره چشم و ابروی مادرم از حرص میگویم
_بَسِته!
+دوست دارم تو چکار داری خونه عممه!
دستانم را مانند چنگال گربه تیز میکنم و شیرینی را با سرعت از داخل ظرف برمیدارم و داخل دهانم میگذارم
+گشنه بودی؟
بعد از قورت دادن شیرینی اخم میکنم
_ببین یه جور میزنمت با برف سال دیگه هم برنگردیا
با عشوه رو به مادرم میکند
+عه عمه نگا کن
مامان: ول کن برادر زاده امو ریحانه.
با ابرو به مبینا اشاره میکنم و لبخند حرص داری تحویلش میدهم
مامان:راستی ریحانه
_جانم؟
+عمت زنگ زده بود فکر کنم کارت داشت
با تعجب داد میزنم
_عمه سیما..!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتششم
بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایل بلند میشود
هرچه زودتر بهتر!
تند تند تایپ می کنم:
چشم
دیگر پاسخی نمیدهد شاید از این همه مطیع بودن من جاخورده
موبایلم را کنار میگذارم و سرم را روی بالشتم فشار میدهم
باز هم صدای پیامک مرا از خود بی خود میکند
پیامش را با شوق میخوانم
چشمت بی گناه بانوی من!
جلوی دهانم را میگیرم تا جیغ نزنم!
انقدر خوشحال بودم که پیام های احسان را فراموش کردم
چشمانم آرام آرام بسته میشود و به خواب میروم
با احساس نوازش های فردی از خواب میپرم
چهره ی مهربان مادرم آرامم میکند
به زور چشمانم را باز میکنم
از روی تخت بلند میشوم و کش قوسی به بدنم میدهم
_سلام صبح بخیر
+سلام عزیزم صبح شماهم بخیر
_ساعت چنده مامان
+هفت
_وای دیرم شد
به سرعت برق لباس هایم را تعویض میکنم و چادرم را سر میکنم
به دو از اتاقم بیرون میروم و ازمادرم خداحافظی میکنم
به سرعت میدوم که احساس میکنم چیزی را زیر پاهایم له کردم
سرم را پایین می اندازم و به زمین چشم میدوزم.
چند گل سرخ روی زمین خودنمایی میکند
گل های سرخ برگ برگ شده را از روی زمین جمع میکنم گل ها را به بینی ام نزدیک تر میکنم و با تمام وجودم بو میکشم!
صدای بوق های پشت سرم یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم
به سمت ماشین هجوم میبرم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتادیکم
به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم
+امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم
_عزیز؟
مامان مهری مادر،مادرم یعنی مادربزرگم بود که به او عزیز میگفتم
+آره
_اون وقت مناسبتش؟
+میخواد خانواده رو دور هم جمع کنه دیگه همین مسخره بازیا
_بفهم چی میگی
پوزخند صداداری میزنم
_کاش جلوخانوادتم همین شهاب بودی نه احسان!
دستش را محکم روی فرمان ماشین میکوبد
کمی میترسم و چشمانم باز و بسته میشود
فریاد میزند:
+خفه شو،خفه شو!
یادت باشه امشب عادی رفتار کنی!
راستی به اون آقا پلیس هم بگو مراقب خودش باشه
او داشت مهدی را تهدید میکرد؟یعنی میخواست کاری بکند؟
با استرس دستان لرزانم را به هم گره میزنم
💞💞
دکمه آیفون را میفشارم کمی بعد صدای دلنواز عزیز در گوشم میپیچد
+کیه؟
_سلام عزیز،ریحانم
+سلام دخترم خوش اومدین
در با صدای تیکی باز میشود و به همراه مادرم
وارد خانه میشویم
حوض کوچک و زیبای وسط حیاط باعث خوشحالی من میشود
به حوض نزدیک میشوم با دیدن ماهی های قرمز داخل حوض مانند یک بچه ذوق کنم
از بچگی به حیاط خانه ی مادربزرگم علاقه ی عجیبی داشتم حال و هوای خاصی داشت
نمی دانم شاید هم من اینطور فکر میکردم
اولین نفری که به استقبالمان می آید احسان است با نفرت نگاهم را به او میدوزم
با لبخند کش آمده روی لبش نزدیک مادرم میشود و با او دست میدهد
تا مرا میبینید سرش را پایین می اندازد
با پوزخند سرم را برمیگردانم
مادرم محکم به شانه ام میکوبد
#رمان
#بهارعاشقی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتاددوم
تا مرا میبیند سرش را پایین می اندازد با پوزخند سرم را برمیگردانم
مادرم محکم به شانه ام میکوبد و زمزمه میکند
+زشته دختر اینطوری نکن!
سرم را کمی تکان میدهم سلام زوری به احسان میدهم
مامان:ریحانه نمیای داخل؟
_مامان من یکم میمونم تو حیاط الان میام
احسان هم حرف مرا تایید میکند
+باهم میایم عمه جان
مادرم میرود و من را با احسان تنها میگذارد
_من میخوام تنها باشم!
+مهم نیست
کمی روسری ام را جلو میکشم و به سمت باغچه ی حیاط خانه حرکت میکنم
به یکی از گل های رز داخل باغچه خیره میشوم
احسان نزدیک من میشود از او فاصله میگیرم
با دستش یکی از گل های رز را میچیند و به سمتم میگیرد
_تو چِته؟
+هنوزم دیر نشده نزار کاری رو که نمیخوام انجام بدم..
_متوجه نمیشم!
+فعلا که کسی خبر از خواستگاری تو نداره میتونی بهم بزنی
_باخودت چی فکر کردی
گلی را که به سمتم گرفته را با خشم پر پر میکنم
_من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم اینو تو گوشت فرو کن
+حیف که اینجا نمیشه واگرنه...
با صدای عزیز هردو سکوت می کنیم
عزیز:چی شده دونفری خلوت کردین بیاید تو دیگه!
_سلام،چشم اومدیم
لبخندی چاشنی حرفم میکنم و از احسان جدا میشوم
وارد سالن میشوم
نگاهی به خانه ی بزرگ و دلنشین عزیز می اندازم با دیدن عکس پدربزرگم که چندسال قبل فوت کرده بود
آهی از ته دل میکشم
مبینا با شوق و اشتیاق به سمت من میدود و محکم در آغوشم میگیرد
_وایسا نفس بکشم
خودم را با زور از او جدا میکنم و سلام بلندی میکنم که همه ی نگاه ها به سمتم برمیگردد
همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه متوجه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود
رفتارش تغییر میکند
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتادسوم
همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود
رفتارش تغییر میکند
بعد از چند دقیقه احسان هم وارد خانه میشود
مبینا کمی سرخ میشود اما سکوت میکند
دلم برای مبینا میسوزد اگر میفهمید چه بلایی سرش می آمد؟
حدیث کنار ما مینشیند
+خب ریحانه خانم چه خبرا؟یادی نمیکنی
_سلامتی واقعا ببخشید اصلا وقت نکردم
+بله دیگه وقتت رو صرف جای دیگه ای میکنی عاشقی فراموشی ام میاره
هنوز هم منظورش احسان بود مبینا با حرص من و حدیث را ترک میکند
ناراحت بود ناراحت از اینکه همه عروس دایی حسین را ریحانه میدانستند نه مبینا!
_از نی نی کوچولومون چه خبر؟
+نی نی کوچولوهامون
_چی؟
+رفتم سونوگرافی گفتن دوقلوعه!
با تعجب لب میزنم
_دوتا
سرش را تکان میدهد
با ذوق تکرار میکنم
_دوتا
حدیث از رفتار من خنده اش میگیرد
از حدیث دور میشوم با نگاهم به دنبال مبینا میگردم به هر طرف مینگرم اثری از او پیدا نمیکنم
عزیز روی مبل نشسته و لبخند میزند به سمتش میروم
_عزیزجون
+جانم
_مبینا رو ندیدین؟
کمی فکر میکند
+چرا تو آشپزخونه است فکر کنم
_ممنون
نگاهم را از چادر رنگی عزیز با طرح های فیروزه ای رنگش میگیرم و به آشپزخانه میدوزم
مبینا بعد از چند دقیقه از آشپزخانه خارج میشود مانع رفتنش میشوم
_کجا؟
+خونه عمو شجاع
_بامزه
پشت چشمی برایش نازک میکنم که باعث خنده اش میشود
_میگم داداشت کجاست؟
+کی ماهان؟
_آره
+تو اتاق عزیزه؟
چشمانم را ریز میکنم
_خبریه؟
+مثلا؟
_امر خیری چیزی!
پوفی میکشد و نگاه را پرازغمش را به چشمانم میدوزد
+نه بابا
_پس چرا..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادسوم
مهدی از جلوی در کنار میرود و من وارد خانه میشوم
_سلام
نرگس با ذوق روبه رویم میاستد
+به به بالاخره تشریف فرما شدید عروس خانم
حاج رضا و محبوبه خانم به احترام من از سرجایشان بلند میشوند
هردو با گرمی و صمیمیت خاصی پاسخم را میدهند از استقبال آنها لبخند محجوبی میزنم
_ببخشید من برم لباسام رو عوض کنم برمیگردم
حاج رضا:برو دخترم راحت باش
قدم های اهسته ای به سمت اتاقم برمی دارم در را باز میکنم و وارد اتاقم میشوم
چادر مشکی ام را با چادر رنگی با گل های سبز رنگش تعویض میکنم
از اتاق خارج میشوم و وارد پذیرایی میشوم و کنار نرگس روی مبل دونفره جای میگیرم
بعد از تمام شدن بحث جمع محبوبه خانم روبه مادرم میکند
+مرضیه خانم بهتره این دوتا جوون هم زودتر برن صحبت های آخرشون رو بکنن که اگه اجازه بدید فردا باهم برن آزمایش بدن
از خجالت سرم را پایین می اندازم مهدی با دیدن صورت خجالت زده ی من آرام میخندد
با اشاره ی مادرم از سرجایم بلند میشوم و مهدی هم پشت سرم بلند میشود و باهم وارد اتاق میشویم
من روی تخت ام مینشینم و مهدی روی صندلی میز تحریرم صندلی را روبه روی من قرار میدهد
بعد از چند دقیقه
سکوت را میشکند.
+عکس شهید همتِ؟
_بله
+دلیل خاصی داره که عکس این شهید بزرگوار رو به دیوار زدید؟
به دستان گره زده ام خیره میشوم
نگاهش را از قاب عکس منتظر به من میدوزد
_زمانی که پدرم شهید شد و در واقع مفقود الااثر شد من فقط 13سالم بود
اون زمان خیلی با خبر شهادت پدرم داغون شدم
خب بالاخره پدر پشت و پناه و تکیه گاه یه دختره
احساس میکردم نابود شدم اون موقع بود که افسردگی گرفتم دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم
یا جایی برم همون زمان هم عمو و عمه ام به دلایلی ترکمون کردن
تنها کسایی که برای من و مادرم موندن
دوتا داییام بودن!
بعد از چند سال حالم کمی بهتر شد که عکس این شهید رو دیدم وقتی به عکسشون نگاه میکنم خیلی حس خوبی دارم
احساس میکنم یه برادر دارم که همیشه حواسش بهم هست
از اون موقع این شهید بزرگوار،شدن برادرشهید بنده!
#رمان
#بهارعاشقی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادچهارم
از اون موقع این شهید بزرگوار،شدن برادر شهید بنده!
با حیرت و تعجب به تمامی صحبت هایم گوش میدهد بعد از اتمام صحبت های من او لب باز میکند:
+نمیخواستم باعث ناراحتیت بشم ببخش
_ناراحت نشدم چیزایی رو گفتم که شاید لازم بود بدونید
فقط آقامهدی
+جانم
برای اولین بار بود که اینطور با من حرف میزد
با خجالت می گویم:
_میشه یکم کارای عقد و عروسی رو جلو بندازید؟
میترسیدم از این که قبل از رسیدن به آرزوهایم کارم را تمام کنند
نگاهش به قدی نافذ و تیز است که نگاه ام را از او به دیوار اتاقم میدوزم
برایم سخت بود گفتن این حرف ها اما چاره ای نداشتم
شاید اگر پدرم بود چنین اتفاقاتی رخ نمیداد بغض گلویم را چنگ میزند و فرصت نفس کشیدن را از من میگیرد
شمرده شمرده می گویم:
_چرا...اینطوری..نگاهم میکنید؟
+چیزی شده ریحانه؟
احساس میکنم اکسیژن کافی برای نفس کشیدن ندارم
دستی به گونه های داغ ام میکشم و سرم را پایین می اندازم
_چیزی نشده
قبل از اینکه حقیقت را از زیر زبانم بیرون بکشد از روی تخت بلند میشوم
به سمت در حرکت میکنم دستم را روی دستگیره میگذارم اما قبل از باز کردن در،مهدی مانع رفتنم میشود
+نگفتی چی شده؟!
_دلیلی نداره توضیح بدم!
دست به سینه میاستد و اخم میکند
+ناسلامتی آقاتونم
_حالا هروقت شدین بعد گیر بدید
از فرصت استفاده میکنم و در را باز میکنم
به دو از اتاق خارج میشوم که با دیدن نگاه های متعجب ظاهرم را حفظ میکنم
محبوبه خانم لبخند کش دار روی لبش خودنمایی میکند
محبوبه خانم: مبارکه به سلامتی؟
مهدی با غرور می گوید
+بله مبارکه
با دست و هورای جمع بی اختیار سرم را بالا میاورم
که نگاهم به نگاه مهدی گره میخورد..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادپنجم
که نگاهم به نگاه مهدی گره میخورد
فوری نگاهم را از او میدزدم و کنار مادرم مینشینم
بعد از تمام شدن مهمانی به سمت اتاقم حرکت میکنم
روی تخت دراز میکشم اما فکر کردن به فردا باعث استرس و اضطرابم میشود و خواب را از چشمانم میگیرد
از اتاق بیرون می آیم برق پذیرایی خاموش است و مادرم هم در اتاق خودش است
کلافه به اتاقم برمیگردم
با یاداوری اینکه وضو دارم لبخندی روی لبانم نمایان میشود
به سمت کمد پاتند میکنم و چادر رنگی گلبه ای رنگ ام را از کمد بیرون میاورم
سجاده ی هم رنگ چادرم را روی زمین کنار تخت ام پهن میکنم!
برای کم شدن استرسم دورکعت نماز میخوانم
بعد از اتمام نماز روی تخت مینشینم
بی حوصله به در و دیوار اتاق خیره میشوم
که نگاهم به موبایلم میافتد
به سرعت موبایل ام را برمیدارم با تردید روی شماره ی مهدی میکوبم
دلم میخواست پیامی برایش بنویسم اما نمی دانستم چه بگویم
فقط چند کلمه تایپ میکنم:
هیچ کس نمیداند
پشت این چهره ی آرام در دلم چه میگذرد!
چند دقیقه به صفحه موبایل خیره میشوم اما هیچ جوابی دریافت نمیکنم
نا امید زانوهایم را در بغلم جمع میکنم
حتما خوابیده بود اما چطور در این وضعیت خوابش برده بود؟
آهی از ته دل میکشم که صدای پیامک بلند میشود
بهت زده به موبایلم خیره میشوم مهدی جواب داده بود:
چه کسی می داند
که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی...
با بغض به جواب پیام مهدی زل میزنم اگر فردایی وجود نداشت چی؟
باز هم همان اشک های لعنتی که فرصت بارش پیدا میکنند
با آستین پیراهنم اشک چشمانم را پاک میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادششم
با آستین پیراهنم اشک چشمانم را پاک میکنم
پیام مهدی را بی جواب رها میکنم و سرم را روی بالشت ام میگذارم
نمی دانم چقدر طول میکشد که بالشت ام از بارش اشک هایم خیس میشود
*مهدی*
نرگس دو پیراهن با طرح و مدل متفاوت از کمدم بیرون میاورد و روبه رویم قرار میدهد
+خب یکیشونو بپوش
نوچ نوچی میکنم که با حرص پاسخ میدهد
+چی نه دوساعته دارم یکی یکی نشونت میدم میگی نه اینا الان کجاشون بده؟
به پیراهنی که چهارخانه ای است و رنگ قهوه ای کم رنگی دارد اشاره میکنم
_این الان سنمو میبره بالا اصلا به درد نمیخوره
پیراهن کناری اش با رنگ آبی آسمانی را در دستانم میگیرم
_این ام که اصلا رنگش بده
کمدم را برانداز میکنم که نگاهم روی یکی از پیراهن ها قفل میشود
پیراهنی با طرح ساده بود که رنگ شیک سفید مشکی اش به دل مینشست
نرگس با دهان باز نگاهم میکند
+تو میخوای اینو بپوشی؟؟؟
_چه اشکالی داره؟
+تو که همیشه میگفتی این خیلی تو چشم میزنه رنگش جیغه!!
_از کی تاحالا رنگ سفید مشکی جیغ شده؟ واس من حرف در نیار برو زودتر آماده شو که باید بریم دیرمون نشه!
+خیلی پرویی
_رو حرف داداش بزرگترت هم حرف نزن
با عصبانیت در اتاقم را میکوبد
صدایم را بلند میکنم و با فریاد میگویم
_درو شکستی دختره ی جیغ جیغو
صدای نرگس به گوش میرسد
+جیغ جیغو زنته
با خنده سرم را تکان میدهم
پیراهنم را میپوشم و دراتاق را باز میکنم
_مامان
مادرم با لبخند می گوید
+جانم؟
_اون ساعتی که بابا واسه تولدم گرفت کجاست هرچی گشتم پیداش نکردم؟
بابا:نکنه گمش کردی
_نه بابا
نرگس با مِن و مِن ادامه میدهد
+راستش اون شکست
با تشر میگویم
_چییی؟؟؟یعنی چی شکست
با ترس نگاهش را به چشمانم میدوزد
+خب..از دستم افتاد
دستی به موهای مرتب ام میکشم که نرگس چیزی را از پشت سرش بیرون می آورد و روبه رویم میگیرد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادهفتم
نرگس چیزی را از پشت سرش بیرون می آورد و روبه رویم میگیرد
نگاهی به ساعتم می اندازم سالم بود بدون هیچ نقصی!
_این که سالمه
پشت چشمی برایم نازک میکند و می گوید
+میخواستم بسنجمت ببینم چقدر جنبه داری دیدم هیچی امروز حتما به ریحانه گزارش میدم که اگه پشیمون شد جواب منفی بده
لبخند ملیحی تحویلش میدهم
_عه اینطوریه؟
+بله آقا داماد
_پس منم به داماد آیندمون تمام جزئیات رو میگم اگه پشیمون شد زودتر فرار کنه
+اون اگ عاشق باشه فرار نمیکنه
اهسته روی دستش میزنم که فریادش بلند میشود
+چکار میکنی؟آخ
_این و زدم بفهمی دیگه از این حرفا نزنی حیا کن دختر
با ناز و عشوه به سمت پدرم میرود
+باباببین پسرتو
بابا:چی شده؟
+دست روی خواهرش بلند میکنه اصلا زنگ بزنم به ریحانه بگم دست بزن داره
ساعتم را روی مچم میبندم و به سمت در خروجی سالن حرکت میکنم
+کجا میری؟
_دارم میرم سراغ ریحانه دیگه
نرگس با تعجب میپرسد
+مگه نمیخوای منم ببری؟
بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم
_اگه میخوای بیا
در را باز میکنم که نرگس با سرعت به دنبال من حرکت میکند
در ماشین را باز میکنم و روی صندلی راننده مینشینم
قبل از اینکه نرگس در صندلی جلو بنشیند با اشاره ی من روی صندلی عقب ماشین جای میگیرد!
ماشین را روشن میکنم
نرگس با اخم به روبه رویش خیره شده و هیچ نمی گوید
_چرا حالا اخم کردی؟
+هیچی دیگه هنوز زنت نشده جای ما رو گرفت
_کی؟
با تشر می گوید
+ریحاانه
_ریحاااانه؟؟؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادهشتم
مانند خودش میگویم
_ریحاااانه؟
نرگس نیم نگاهی به من میااندازد
+اَدامو نگیر خوشم نمیا
_اداتو میگیرم خوشتم بیاد
نرگس عیش ای میگوید که باعث میشود قهقه ی بلندی بزنم
بعد از مکث طولانی میگویم
_نرگس
+جانم؟
_اگه من شهیدشدم تو چکار میکنی؟
نرگس با اخم نگاهم میکند
+دیگه از این حرفا نزن خب؟
_این حرفا خیلی وقته که تو دلم مونده راستش نرگس من میخوام اگر یه وقت رفتنی شدم تو مراقب ریحانه باشی
نرگس دختر شوخ طبع و شادابی بود که در موقعیت های سخت تکیه گاه خوبی میشد
_اول از همه ریحانه رو به خدا بعدش به شماها میسپارم
بغض در گلویش اجازه صحبت را به او نمیدهد سکوت اش که ادامه دار میشود غمگین نگاهم را از آیینه به چهره ی ناراحتش میدوزم
_مثل همیشه یکم غر بزن سرمون درد بگیره
+خیلی بدی تو این روز خوب حالمو گرفتی
_حلالم کن
+مهدی یکبار دیگه از این حرفا بزنی در ماشین رو باز میکنم خودمو پرت میکنم پایین
_آرامش خودتو حفظ کن چیزی نیست
+الان زنداداشم میاد وقتشه یکم براش خواهرشوهر بازی دربیارم نظرت چیه؟
_نهه اذیتش نکنی
+برو بابا
جلوی درب خانه ی ریحانه ماشین را متوقف میکنم
_با ریحانه تماس بگیر بگو منتظریم
سرش را تکان میدهد و بلافاصله با ریحانه تماس میگیرد
+الو سلام ریحانه بیا جلوی در ما اومدیم
تلفنش را داخل کیفش میگذارد
_چی گفت؟
+الان میاد
بعد از چند دقیقه در خانه باز میشود ریحانه مانند همیشه با همان حجب و حیای همیشگی اش از خانه بیرون می آید
ما را که میبیند لبخندکوچکی میزند
به سمت ماشین می آید
با دیدن نرگس در صندلی عقب ماشین بهت زده به او خیره میشود
متعجب در ماشین را باز میکند و سوار میشود
+سلام
_سلام خوبی؟
#رمان
#بهارعاشقی