🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادچهارم
از اون موقع این شهید بزرگوار،شدن برادر شهید بنده!
با حیرت و تعجب به تمامی صحبت هایم گوش میدهد بعد از اتمام صحبت های من او لب باز میکند:
+نمیخواستم باعث ناراحتیت بشم ببخش
_ناراحت نشدم چیزایی رو گفتم که شاید لازم بود بدونید
فقط آقامهدی
+جانم
برای اولین بار بود که اینطور با من حرف میزد
با خجالت می گویم:
_میشه یکم کارای عقد و عروسی رو جلو بندازید؟
میترسیدم از این که قبل از رسیدن به آرزوهایم کارم را تمام کنند
نگاهش به قدی نافذ و تیز است که نگاه ام را از او به دیوار اتاقم میدوزم
برایم سخت بود گفتن این حرف ها اما چاره ای نداشتم
شاید اگر پدرم بود چنین اتفاقاتی رخ نمیداد بغض گلویم را چنگ میزند و فرصت نفس کشیدن را از من میگیرد
شمرده شمرده می گویم:
_چرا...اینطوری..نگاهم میکنید؟
+چیزی شده ریحانه؟
احساس میکنم اکسیژن کافی برای نفس کشیدن ندارم
دستی به گونه های داغ ام میکشم و سرم را پایین می اندازم
_چیزی نشده
قبل از اینکه حقیقت را از زیر زبانم بیرون بکشد از روی تخت بلند میشوم
به سمت در حرکت میکنم دستم را روی دستگیره میگذارم اما قبل از باز کردن در،مهدی مانع رفتنم میشود
+نگفتی چی شده؟!
_دلیلی نداره توضیح بدم!
دست به سینه میاستد و اخم میکند
+ناسلامتی آقاتونم
_حالا هروقت شدین بعد گیر بدید
از فرصت استفاده میکنم و در را باز میکنم
به دو از اتاق خارج میشوم که با دیدن نگاه های متعجب ظاهرم را حفظ میکنم
محبوبه خانم لبخند کش دار روی لبش خودنمایی میکند
محبوبه خانم: مبارکه به سلامتی؟
مهدی با غرور می گوید
+بله مبارکه
با دست و هورای جمع بی اختیار سرم را بالا میاورم
که نگاهم به نگاه مهدی گره میخورد..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍'جانممیرود'🤍
#پارتهشتادچهارم
خیلی خوش اومدی عزیزم... منتظرتم.
تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
ـــ مامان
ـــ جانم؟!
ـــ مریم داره میاد خونمون...
ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم!
در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد.
دستی روی روتختیش کشید.
کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.
همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد.
مریم، که مشغول احوالپرسی با مهال خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت.
ـــ سالم بر دوست بی معرفت ما...
مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت.
مهال خانم به آشپزخانه رفت.
ـــ بیا بریم تو اتاقم.
به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.
مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد.
ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!
مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد.
ـــ اصال هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.
مریم اخمی کرد و گفت:
ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی!
ـــ شرمنده! اصال حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.
مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟!
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهال خانم با سینی چایی وارد اتاق شد.
مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت.
ـــ مهیا مادر... این شکالت ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند.
ـــ خیلی ممنون مری جون!
ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!
مهال خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت.
ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!
ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت.
ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو...
من از راز دل دوتاتون خبر دارم
مهیا، سریع سرش را باال آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد.
ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!
ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه.
ـــ ن... نه! اصال اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن.
مریم دستش را باال آورد.
ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!
ـــ مریم!
ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!
ـــ اصال اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به
اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...
واسه همین سردرگمم...
ـــ خواستگار؟!
ـــ آره!
ـــ قضیه جدیه؟!
ـــ یه جورایی!
مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست.
مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت.
در را با کلید باز کرد.
رد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند.
ـــ سلام مامان!
ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟!
ـــ خوب بود! سالم رسوند!
به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد.
ـــ حاال کار به جایی رسیده به ما سالم نمی کنی؟!!
ـــ خودت دلیلشو میدونی!
شهاب عصبی خندید.
ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بالخره!
مریم عصبی برگشت.
ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.
ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!
ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من...
صدایش رفته رفته باالتر می رفت.
ـــ مثال با کی داری لج میکنی، ها؟!!
شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا عالقه داری!!
ـــ مریم... لطفا
چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!
نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...
االن دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه!
مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت.
#رمان
#جانممیرود
نویسنده:سرکارخانمفاطمهامیری