eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
12.3هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤍 مامان:دخترا بفرمایید ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود و به سمت مادرم حمله ور میشوم _مامان مرضیه جونم +باز چیه؟ چشمانم را گشاد میکنم _وا مامان من کی ازت چیزی خواستم؟ با لحن کنایه آمیزی پاسخم را میدهد +اصلا هیچ وقت مبینا از خنده دلش را میگیرد و میفشارد _اصلا هم خنده نداشت درحالی که اشک چشمانش را پاک میکند به ما نزدیک میشود شیرینی از داخل ظرف برمی دارد و کامل داخل دهانش می گذارد شیرینی دوم هم به همین صورت! بهت زده نگاهش میکنم اما او بی تفاوت مشغول خوردن شیرینی است دستش را به سمت آخرین شیرینی میبرد که مچ دستش را محکم میفشارم _یه وقت خفه نشی؟ +نگران من نباش _بیشعور همشو که خوردی! با اشاره چشم و ابروی مادرم از حرص میگویم _بَسِته! +دوست دارم تو چکار داری خونه عممه! دستانم را مانند چنگال گربه تیز میکنم و شیرینی را با سرعت از داخل ظرف برمیدارم و داخل دهانم میگذارم +گشنه بودی؟ بعد از قورت دادن شیرینی اخم میکنم _ببین یه جور میزنمت با برف سال دیگه هم برنگردیا با عشوه رو به مادرم میکند +عه عمه نگا کن مامان: ول کن برادر زاده امو ریحانه. با ابرو به مبینا اشاره میکنم و لبخند حرص داری تحویلش میدهم مامان:راستی ریحانه _جانم؟ +عمت زنگ زده بود فکر کنم کارت داشت با تعجب داد میزنم _عمه سیما..! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍"جانَم میرَوَد"🤍 _به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون! مهیا، زود عکس و سرجاش گذاشت. _نه به خدا! من می... _ساکت! برام بهونه نیار... سوسن خانم وارد اتاق شد. _فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم. _درست صحبت کن! _درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار... مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد. _نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم. _چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟ مهیا نیشخندی زد. _می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری... دستشو بالا اورد. _اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید. سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش و ببازد. دستی به روسریش کشید. _مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟! مهیا پوزخندی زد. _خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد. _اینجا چه خبره؟! مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند. تا مهیا می خواست چیزی بگع؛ سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد. _پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد. شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت. _چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم. تا سوسن خانم می خواست جوابش و بده؛ شهاب به حرف اومد _این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند. سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق و ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. _چـ...چرا دروغ گفتید؟! _دروغ نگفتم، فقط اگه این چیز و بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکون داد. _ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر... شهاب نذاشت مهیا ادامه بده. _نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگه ای تواتاق نبود. مهیا نمی دونست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دونست سوالش و بپرسه، یا نه؟! لباش و تر کرد و گفت: _میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هاش بود؛ گفت: _بله بفرمایید. _این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟! شهاب دست هاش از کار وایستادند... به طرف مهیا برگشت. _شما از کجا میدونید؟! مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب و نداشت، سرش و پایین انداخت. _اون روز که چفیه رو به من دادید؛ مریم برام تعریف کرد. شهاب با خودش می گفت، که اون مهیای گستاخ که تو خیابان با اون وضع دعوام می کرد کجا!!! و این مهیای محجبه با این رفتار آروم کجا!!! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس و برداشت. _آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم... نویسنده:سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری