🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتاددوم
تا مرا میبیند سرش را پایین می اندازد با پوزخند سرم را برمیگردانم
مادرم محکم به شانه ام میکوبد و زمزمه میکند
+زشته دختر اینطوری نکن!
سرم را کمی تکان میدهم سلام زوری به احسان میدهم
مامان:ریحانه نمیای داخل؟
_مامان من یکم میمونم تو حیاط الان میام
احسان هم حرف مرا تایید میکند
+باهم میایم عمه جان
مادرم میرود و من را با احسان تنها میگذارد
_من میخوام تنها باشم!
+مهم نیست
کمی روسری ام را جلو میکشم و به سمت باغچه ی حیاط خانه حرکت میکنم
به یکی از گل های رز داخل باغچه خیره میشوم
احسان نزدیک من میشود از او فاصله میگیرم
با دستش یکی از گل های رز را میچیند و به سمتم میگیرد
_تو چِته؟
+هنوزم دیر نشده نزار کاری رو که نمیخوام انجام بدم..
_متوجه نمیشم!
+فعلا که کسی خبر از خواستگاری تو نداره میتونی بهم بزنی
_باخودت چی فکر کردی
گلی را که به سمتم گرفته را با خشم پر پر میکنم
_من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم اینو تو گوشت فرو کن
+حیف که اینجا نمیشه واگرنه...
با صدای عزیز هردو سکوت می کنیم
عزیز:چی شده دونفری خلوت کردین بیاید تو دیگه!
_سلام،چشم اومدیم
لبخندی چاشنی حرفم میکنم و از احسان جدا میشوم
وارد سالن میشوم
نگاهی به خانه ی بزرگ و دلنشین عزیز می اندازم با دیدن عکس پدربزرگم که چندسال قبل فوت کرده بود
آهی از ته دل میکشم
مبینا با شوق و اشتیاق به سمت من میدود و محکم در آغوشم میگیرد
_وایسا نفس بکشم
خودم را با زور از او جدا میکنم و سلام بلندی میکنم که همه ی نگاه ها به سمتم برمیگردد
همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه متوجه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود
رفتارش تغییر میکند
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی