eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2.1هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
10.7هزار ویدیو
151 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ کانال تعرفه ها و رضایت: https://eitaa.com/Dokhtaran1 تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍"جانم میرود"🤍 موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در و بست و یکم به طرف ماشین خم شد _منم مهیا خانم صدا نکنید لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد _خانم رضایی صدا کنید بهتره به طرف کوچه راه افتاد _پسره ی بی شعور جلوی در خونه ی مریم وایستاد ایفون و زد _بیا تو در با صدای تیکی باز شد در رو باز کرد و وارد حیاط شد نگاهی به حیاط سرسبزو با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود... چند روز از اون روز می گذشت... تو این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که اون احساس می کرد آرامش و به زندگیش برگردوننده بود اما روزی این چیزا براش کابوس بودند بعد اون روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعتی رو کنار هم می گذروندون.... امروز کلاس داشت... نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر رو تو آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشون دست تکون داد به سمتشون رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد _به به سلام دخیا اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد _چی شده به زهرا اشاره کرد _تو چرا قیافت این شکلیه _م... من... چیزیم نیست فقط.... نازی با عصبانیت ایستاد _نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این به زهرا اشاره کرد و ادامه داد _این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه... مهیا نگاهی به زهرا که از توهین های که نازی بهش کرده بود ناراحت سرش و پایین انداخته بود انداخت _درست صحبت کن نازی _جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مقنعه اش و با تمسخر جلو اورد _برا من مغنعه میاره جلو دستش و جلو اورد تا مقنعه مهیا رو عقب بکشه که مهیا دستش و کنار زد _چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسره بگیرنت.... آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هاش د ادامه بدهد... همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش و به علامت تهدید جلوی صودت نازی تڪون داد _یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی کیفش و برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی روی گونش کشید و فریاد زد _تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی مهیا بدون اینکه جوابش و بدهه از دانشگاه رفت از عصبانیت دستاش می لرزید و نمی تونست ڪنترلشون ڪنه احتیاج به آرامش داشت گوشیش و از تو کیفش دراورد و شماره مریم و گرفت _جانم مهیا _مریم کجایی ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه _دارم میام پیشت _باشه گوشیش و تو کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش و برگردوند مهران صولتی بود _مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت _بله _بفرمایید برسونمتون _خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش و می کرد _مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید _بحث اعتماد نیست _پس چی؟ بفرمایید دیگه مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد و نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد _کجا می رید؟؟ _طالقانی برای چند دقیقه ماشین و سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت و شکست _یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟ مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشونیش اشاره کرد مهیا دستی به پیشونیش کشید _آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است مهران سرش را تکان داد _ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسم _اگه بتونم جواب میدم با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد _برا کدوم اتفاق بود مهیا جوابش و نداد _جواب ندادید _گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیداش کرد _جانم مریم _کجایی _نزدیکم _باشه منتظرم ........ _آقای صولتی همینجا پیاده میشم _بزارید برسونمتون تا خونه _نه همین جا پیاده میشم نویسنده:سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری
🤍🤍 بعد از چند تماس بالاخره جواب میدهد _الو..سلام! صدای گرفته ی نرگس به گوشم میرسد +سلام خوبی؟ _ممنون زنگ زدم بپرسم امروز چرا نیومدی دانشگاه. دیگر خبری از آن نرگس پر شور و شوق نبود. +امروز موندم خونه داداشم رو بدرقه کنم _بدرقه؟ بغضش میترکد و با گریه می گوید +آره ریحانه داداشم رفت ضربان قلبم بالامیرود با هراس میپرسم _چی..کجا رفت؟ +رفت سوریه بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمانم سر میخورد مرا تنها گذاشت؟ با این همه مشکل تنها مانده بودم اینطور که فهمیده بودم مهدی پلیس بود این را از حرفای آن دومرد که همراه احسان مرا دزدیده بودن فهمیدم همان روز که با او تماس گرفتند صحبت هایشان را شنیدم هنوز هم در شوک بودم نرگس خبر داشت؟ _خب اشکال نداره ان شاالله برمیگردن +نمی دونم اما احتمال برگشتش کمه! بغض بدجور به گلویم هجوم آورده بود اگر او می رفت احسان چه میشد 1ماه از رفتن مهدی گذشته در این مدت نه من خبری از او داشتم و نه خانواده اش. هیچ کس نمی دانست او کجاست زنده هست یا نه؟ امروز فرصتم تمام شده بود باید به احسان جواب میدادم مادرم خانه نبود و من تنها بودم به دیوار اتاقم تکیه میدهم و بلند بلند زار میزنم زار میزنم برای سرنوشتی که دارم چرا اینطور شد¿ با دیدن اسم عمو سعید روی صفحه موبایلم جا میخورم تماس را وصل میکنم _بله؟ صدای عصبی پر از حرص عمو در گوشم می پیچد +فرصتی باقی نمونده حواست هست که؟ متعجب میپرسم _فرصت؟چی داری میگی عمو +فرصت جواب دادن به احسان..! انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم غیر از این او از کجا می دانست؟ _اما شما از کجا.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍"جانم میرود"🤍 موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در و بست و یکم به طرف ماشین خم شد _منم مهیا خانم صدا نکنید لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد _خانم رضایی صدا کنید بهتره به طرف کوچه راه افتاد _پسره ی بی شعور جلوی در خونه ی مریم وایستاد ایفون و زد _بیا تو در با صدای تیکی باز شد در رو باز کرد و وارد حیاط شد نگاهی به حیاط سرسبزو با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود... چند روز از اون روز می گذشت... تو این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که اون احساس می کرد آرامش و به زندگیش برگردوننده بود اما روزی این چیزا براش کابوس بودند بعد اون روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعتی رو کنار هم می گذروندون.... امروز کلاس داشت... نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر رو تو آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشون دست تکون داد به سمتشون رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد _به به سلام دخیا اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد _چی شده به زهرا اشاره کرد _تو چرا قیافت این شکلیه _م... من... چیزیم نیست فقط.... نازی با عصبانیت ایستاد _نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این به زهرا اشاره کرد و ادامه داد _این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه... مهیا نگاهی به زهرا که از توهین های که نازی بهش کرده بود ناراحت سرش و پایین انداخته بود انداخت _درست صحبت کن نازی _جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مقنعه اش و با تمسخر جلو اورد _برا من مغنعه میاره جلو دستش و جلو اورد تا مقنعه مهیا رو عقب بکشه که مهیا دستش و کنار زد _چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسره بگیرنت.... آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هاش د ادامه بدهد... همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش و به علامت تهدید جلوی صودت نازی تڪون داد _یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی کیفش و برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی روی گونش کشید و فریاد زد _تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی مهیا بدون اینکه جوابش و بدهه از دانشگاه رفت از عصبانیت دستاش می لرزید و نمی تونست ڪنترلشون ڪنه احتیاج به آرامش داشت گوشیش و از تو کیفش دراورد و شماره مریم و گرفت _جانم مهیا _مریم کجایی ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه _دارم میام پیشت _باشه گوشیش و تو کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش و برگردوند مهران صولتی بود _مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت _بله _بفرمایید برسونمتون _خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش و می کرد _مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید _بحث اعتماد نیست _پس چی؟ بفرمایید دیگه مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد و نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد _کجا می رید؟؟ _طالقانی برای چند دقیقه ماشین و سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت و شکست _یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟ مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشونیش اشاره کرد مهیا دستی به پیشونیش کشید _آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است مهران سرش را تکان داد _ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسم _اگه بتونم جواب میدم با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد _برا کدوم اتفاق بود مهیا جوابش و نداد _جواب ندادید _گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیداش کرد _جانم مریم _کجایی _نزدیکم _باشه منتظرم ........ _آقای صولتی همینجا پیاده میشم _بزارید برسونمتون تا خونه _نه همین جا پیاده میشم نویسنده:سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری